پارت : ۷۷

کیم یوری ۲۸ فوریه ۲۰۲۳ ، ساعت ۱۷:۰۰

اتاق لیام تاریک بود.
نور فقط از یه چراغ سقفی می‌تابید،
و سایه‌ها،
مثل هیولا دور یوری می‌چرخیدن.

نقاب مشکی با خط‌های نقره‌ای روی صورتش بود،
ولی پشت اون نقاب،
یه زن بود که داشت تکه‌تکه می‌شد.

ویلیام نشسته بود،
با لبخند،
با نگاه،
با عطش.

ــ «تو رو فقط برای معامله نمی‌خوام، یوری.
تو رو برای خودم می‌خوام.
برای شب‌هام،
برای تخت‌م،
برای اینکه تهیونگ رو ازت بگیرم،
و ببینم چطور می‌سوزی.»

یوری خشکش زد.
نه از جمله،
از لحن.
از اینکه این مرد،
با هوسش عاشق شده بود.

دستش رفت سمت اسلحه،
آروم،
بی‌صدا،
و بعد،
جلوی صورت ویلیام،
اسلحه رو بالا آورد.

+ اگه یه کلمه‌ی دیگه بگی،
شلیک می‌کنم.
و مطمئن باش،
نمی‌لرزم.

ویلیام خندید.
نه از ترس،
از اطمینان.
ــ «اگه شلیک کنی،
تهیونگ و جونگ‌کوک هم می‌میرن.
الان،
افراد من نشونه گرفتنشون.
تو فقط یه ماشه فاصله داری با مرگ دارلینگت.»

یوری نفسش برید.
یه آه،
از ته قفسه‌ی سینه.
نه از ضعف،
از تسلیم.
از اینکه برای نجات تهیونگ،
باید خودش رو بسوزونه.

+باشه.
من می‌مونم.
کاری می‌کنم تهیونگ فکر کنه خیانت شده.
کاری می‌کنم ازم متنفر بشه.
ولی اونا زنده می‌مونن.
تو فقط یه چیزو بدون، ویلیام...
منو نمی‌خوای،
تو فقط می‌خوای ببینی چطور می‌میرم..

______________
کیم تهیونگ ۳ مارس ۲۰۲۳ ، ساعت ۱۱:۴۷

تهیونگ برگشت هتل.
جونگ‌کوک منتظرش بود.
ولی تهیونگ،
حرف نزد.
فقط نشست،
بطری رو باز کرد،
و شروع کرد به نوشیدن.

نه از روی لذت،
از روی فرار.
از اینکه یوری،
اون زنِ الهه‌وار،
حالا دیگه نیست.

اشک نمی‌ریخت،
ولی زجه می‌زد.
بی‌صدا.
با نفس‌هایی که بریده بودن،
با دلی که دیگه نمی‌خواست بزنه.

جونگ‌کوک کنارش نشست،
بغلش کرد،
و گفت:

ــ «اگه یه روز بفهمی که اشتباه کردی،
اگه یه روز بفهمی که اون فقط می‌خواست نجاتت بده،
اون روز،
دیگه دیر شده.»

تهیونگ گفت:
ــ من دیگه نمی‌خوام بفهمم.
من فقط می‌خوام فراموش کنم.
ولی لعنتی،
اون عطر اسطوخودوس هنوز توی ریه‌هامه.
فردا،
پرواز برگشت به کره بود.
ولی تهیونگ،
هنوز توی لیتوانی بود.
نه از نظر جسم،
از نظر دل.

و یوری،
توی هتل دیگه،
با گوشی‌ای که خاموش بود،
با دلی که هنوز اسم تهیونگ رو زمزمه می‌کرد،
ولی نمی‌تونست صداش کنه.

___________________
کیم یوری ۳ مارس ۲۰۲۳ ، ساعت ۱۲:۰۸

در اتاق ۱۲۸ هتل با صدای سنگینی بسته شد.
یوری وارد شد،
با قدم‌هایی که دیگه قدرت نداشتن،
با صورتی که هنوز بوی تهیونگ رو می‌داد،
ولی حالا فقط اشک بود.

همین که در بسته شد،
اشک‌ها ریختن.
نه قطره‌قطره،
سیل.
مثل طوفانی که سال‌ها توی سینه‌اش حبس شده بود.

افتاد روی زانوهاش.
با دستش قلبش رو گرفت،
انگار می‌خواست جلوی تپش‌های دردناک رو بگیره،
ولی نمی‌شد.
قلبش داشت می‌سوخت،
می‌لرزید،
می‌مرد.

+دارلینگ...
منو ببخش...
منو لعنت کن...
ولی بدون،
من فقط خواستم زنده بمونی.

زجه زد.
نه از ته گلو،
از ته روح.
با صدایی که اگه دیوارها گوش داشتن،
می‌لرزیدن.

چشم‌هاش تار شده بودن،
دیگه جلو پاش رو نمی‌دید.
فقط خاطرات می‌دید.
اون شب توی کلبه،
اون بوسه‌ی خون‌آلود،
اون خنده‌ی نصفه‌شب،
اون جمله‌ی تهیونگ:
ــ «تو زندگی منی.»

یوری با خودش حرف می‌زد،
با صدایی که شکسته بود،
با جمله‌هایی که مثل شلاق به خودش می‌خوردن:

+لعنت به من...
لعنت به نقشه‌هام...
لعنت به این عشق لعنتی...
اگه یه روز بفهمی،
اگه یه روز برگردی،
من دیگه نیستم...
من دیگه یوری نیستم...
من فقط یه قاتلم...
یه زن که برای نجات عشقش،
خودشو فروخت.

اشک‌ها ادامه داشتن،
تا جایی که دیگه نفسش برید.
بدنش لرزید،
و از خستگی،
از درد،
از زخم،
خوابش برد.
دیدگاه ها (۱۳)

به لیتوانی گور به گور شده سلام کنید یونا ببینه.....

پارت: ۷۸

پارت : ۷۶

پارت : ۷۵

پارت : ۴۸

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط