داستانک

#داستانک

《شاید بهاری دیگر》
مثل همیشه از صبح زود آمده بود
اول ورودی شهر نشسته بود.
دلش دوباره بوی بهار می‌خواست.
سراغش را از همه گرفت.
عکسش را به همه نشان داد.
نه مادر، با کاروان ما نیست شاید بهاری دیگر ...

#یک‌کف‌دست‌‌آسمان ☁️

˹@vsal_313 | وصآل˼
دیدگاه ها (۰)

اللهم ارزقنا یک خیابان که منتهی شود به حرم:)🥀🏴🕌

تو برای خدا باش،خدا و همه ملائکه شبرای تو خواهند بود،من کان ...

نگاهم ڪُن ڪه تسڪینے براےِ قلبِ بیمارَماَیُها الاَرباب💚🥀🏴

🍃خدایا!برای تو غیر ممکنی وجود ندارهغیر ممکن های زندگی همه ی ...

دستم خواب رفته بود، دست راستم که گذاشته بودم زیر سرت و خوابت...

---پارت ۱۱: آرامش بعد از طوفانصبح زود بود و خورشید با نور طل...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط