وقتی بچه بودم کنار مادرم می خوابیدم و هر شب یک ارزو میکرد
وقتی بچه بودم کنار مادرم می خوابیدم و هر شب یک ارزو میکردم.
مثلا ارزو میکردم برایم اسباب بازی بخرد میگفت : می خرم ب شرط اینکه بخوابی
یا ارزو میکردم برم بزرگترین شهربازی دنیا میگفت : می برمت به شرط اینکه بخوابی
یک شب پرسیدم اگر بزرگ بشوم به ارزوهایم میرسم ؟
گفت : میرسی به شرط انکه بخوابی . هرشب با خوشحالی می خوابیدم
انقدر خوابیدم که بزرگ شدم و ارزوهایم کوچک شدند
دیشب مادرمو خواب دیدم پرسید هنوز هم شبها
قبل از خواب به ارزوهایت فکر می کنی ؟
گفتم : تو اینجا باشی و هیچ ارزویی نداشته باشم
گفت : سعی خودم را میکنم به خوابت بیام به شرط انکه بخوابی...
مثلا ارزو میکردم برایم اسباب بازی بخرد میگفت : می خرم ب شرط اینکه بخوابی
یا ارزو میکردم برم بزرگترین شهربازی دنیا میگفت : می برمت به شرط اینکه بخوابی
یک شب پرسیدم اگر بزرگ بشوم به ارزوهایم میرسم ؟
گفت : میرسی به شرط انکه بخوابی . هرشب با خوشحالی می خوابیدم
انقدر خوابیدم که بزرگ شدم و ارزوهایم کوچک شدند
دیشب مادرمو خواب دیدم پرسید هنوز هم شبها
قبل از خواب به ارزوهایت فکر می کنی ؟
گفتم : تو اینجا باشی و هیچ ارزویی نداشته باشم
گفت : سعی خودم را میکنم به خوابت بیام به شرط انکه بخوابی...
۵.۷k
۲۶ تیر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.