زوال عشق پارت هفتده مهدیه عسگری
#زوال_عشق #پارت_هفتده #مهدیه_عسگری
با عصبانیت و چشمایی سرخ شده همونجور که من میرفتم عقب اون میومد جلو تا که به یخچال خوردم....با تهدید گفت:میدونی اگه امروز کیف پولمو تو صندوق جا نمیزاشتم و برنمی گشتم چه بلایی سررررت میومددد؟! مجبوری انقدر جلف بگردی که همه بهت گیر بدددن؟...اینم دیگه شورشو درآورد....
دستمو روی سینش گذاشتم و یه عقب هلش دادم و با اخم گفتم:تو حق نداری سر من داد بزنی فهمیدی؟!..کمکم کردی درست دستتم درد نکنه ممنونتم هستم ولی حق نداری هر چی از دهنت در میاد بهم بگی...با عصبانیت گفت:دیگه حق نداری مغازه بیای!!..._چییییی من حوصلم تو خونه سر...
پرید وسط حرفم و گفت:همین که گفتم...بعدم زنگ زد به دوستشو قرارشونو و کنسل کرد...
نگاهی خمصانه بمن انداخت و گفت:راه بیفت...
عصبی هلش دادم و گفتم:با نوکرت حرف نمی زنیا...
بازومو گرفت و پرتم کرد جلو و گفت:برو بچه حرف نزن....تا خوده خونه با هم دعوا کردیم....
نسرین جون بیچاره هم هاج و واج به ما نگاه میکرد...
با گریه گفتم:نسرین جون من دیگه یه لحظه هم اینجا نمی مونم دیگه تحمل گیر دادنای این آقا رو ندارم....
بردیا با پوزخند دستی به کمرش زد وگفت:بشین سر جات بابا...فک کردی میزارم تو این شهر دردندشت بری اسیر گرگا بشی..._بتو ربطی ندااااره...
نسرین جون دیگه صبرش سر اومد و بلند داد زد:
بسهههههههه....هردوتامون خفه شدیم...این مریم بدبختم از اول تا آخر دعوا داشت با ترس نگاه میکرد....تا حالا این روی نسرین جون و ندیده بودم....نفس عمیقی کشید جوری که انگار میخاست ارامششو بدست بیاره...رو کرد به ما دونفر و با عصبانیت گفت:خجالت بکشید کوچولو که نیستید باهم دعوا میکنید...بعدم با آرامش گفت:ببینید بچه ها اینکه هانا جون خونمونه اونم با وجود بردیا و تازه با هم مغازه هم میرید حرف و حدیث بین همسایه ها پیش آورده خاستم تا موندن هانا جون با هم صیغه بشید که وقتی رفتار امروزتونو دیدم مصمم شدم که حتما اینکارو بکنم....منو بردیا بهم گفتیم:چیییییی؟!؟..
خلاصه هرچی ما اصرار میکردیم که نسرین جون بیخیال شه فایده ای نداشت...میگفتم بابا من از خونتون میرم گفت حق نداری و اینا....
نگاهی به خودم تو آینه انداختم...یه تونیک سفید و شلوار تنگ سفید و شال صورتی روشن....یکمم آرایش کرده بودم....ای خدا چاره چیه؟؟... مار از پونه بدش میاد دم لونش سبز میشه....رفتم بیرون که دیدم بردیا هم یه پیرهن آستین بلند سفید و شلوار مشکی پوشیده و روی مبل دونفره نشسته....با دیدن من با چشماش اشاره ای به موهام کرد و یه اشاره هم به حاج آقا کرد...این ینی موهاتو جلو حاج آقا بکن تو....محلش ندادم و نشستم و که سرشو آورد کنار گوشم و گفت:ادمت میکنم که دیگه به حرف شوهرت باشی....
خندم گرفت ....هنوز هیچی نشده چه شوهر شوهر میکنه....
با عصبانیت و چشمایی سرخ شده همونجور که من میرفتم عقب اون میومد جلو تا که به یخچال خوردم....با تهدید گفت:میدونی اگه امروز کیف پولمو تو صندوق جا نمیزاشتم و برنمی گشتم چه بلایی سررررت میومددد؟! مجبوری انقدر جلف بگردی که همه بهت گیر بدددن؟...اینم دیگه شورشو درآورد....
دستمو روی سینش گذاشتم و یه عقب هلش دادم و با اخم گفتم:تو حق نداری سر من داد بزنی فهمیدی؟!..کمکم کردی درست دستتم درد نکنه ممنونتم هستم ولی حق نداری هر چی از دهنت در میاد بهم بگی...با عصبانیت گفت:دیگه حق نداری مغازه بیای!!..._چییییی من حوصلم تو خونه سر...
پرید وسط حرفم و گفت:همین که گفتم...بعدم زنگ زد به دوستشو قرارشونو و کنسل کرد...
نگاهی خمصانه بمن انداخت و گفت:راه بیفت...
عصبی هلش دادم و گفتم:با نوکرت حرف نمی زنیا...
بازومو گرفت و پرتم کرد جلو و گفت:برو بچه حرف نزن....تا خوده خونه با هم دعوا کردیم....
نسرین جون بیچاره هم هاج و واج به ما نگاه میکرد...
با گریه گفتم:نسرین جون من دیگه یه لحظه هم اینجا نمی مونم دیگه تحمل گیر دادنای این آقا رو ندارم....
بردیا با پوزخند دستی به کمرش زد وگفت:بشین سر جات بابا...فک کردی میزارم تو این شهر دردندشت بری اسیر گرگا بشی..._بتو ربطی ندااااره...
نسرین جون دیگه صبرش سر اومد و بلند داد زد:
بسهههههههه....هردوتامون خفه شدیم...این مریم بدبختم از اول تا آخر دعوا داشت با ترس نگاه میکرد....تا حالا این روی نسرین جون و ندیده بودم....نفس عمیقی کشید جوری که انگار میخاست ارامششو بدست بیاره...رو کرد به ما دونفر و با عصبانیت گفت:خجالت بکشید کوچولو که نیستید باهم دعوا میکنید...بعدم با آرامش گفت:ببینید بچه ها اینکه هانا جون خونمونه اونم با وجود بردیا و تازه با هم مغازه هم میرید حرف و حدیث بین همسایه ها پیش آورده خاستم تا موندن هانا جون با هم صیغه بشید که وقتی رفتار امروزتونو دیدم مصمم شدم که حتما اینکارو بکنم....منو بردیا بهم گفتیم:چیییییی؟!؟..
خلاصه هرچی ما اصرار میکردیم که نسرین جون بیخیال شه فایده ای نداشت...میگفتم بابا من از خونتون میرم گفت حق نداری و اینا....
نگاهی به خودم تو آینه انداختم...یه تونیک سفید و شلوار تنگ سفید و شال صورتی روشن....یکمم آرایش کرده بودم....ای خدا چاره چیه؟؟... مار از پونه بدش میاد دم لونش سبز میشه....رفتم بیرون که دیدم بردیا هم یه پیرهن آستین بلند سفید و شلوار مشکی پوشیده و روی مبل دونفره نشسته....با دیدن من با چشماش اشاره ای به موهام کرد و یه اشاره هم به حاج آقا کرد...این ینی موهاتو جلو حاج آقا بکن تو....محلش ندادم و نشستم و که سرشو آورد کنار گوشم و گفت:ادمت میکنم که دیگه به حرف شوهرت باشی....
خندم گرفت ....هنوز هیچی نشده چه شوهر شوهر میکنه....
۲.۹k
۰۵ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.