زوال عشق پارت شانزده مهدیه عسگری
#زوال_عشق #پارت_شانزده #مهدیه_عسگری
چن روزی از اون قضیه میگذره...عجیب اینه که علاوه بر کلکلامون همونجوری که به مریم گیر میده دوبرابرش و بمن گیر میده....جوری که نزدیک بود یبار اشکم دربیاد که دیگه نسرین خانم ارومم کرد و گفت اخلاقشه....خداروشکر امروز رفته بود با دوستاش هواخوری به عنوان روز تعطیلش...
ماشینشو هم داد دسته من...خدایی نگاه کن از پورشه سوار شدن رسیدم به دویست و شیش....
تازه بقالم شدم...ولی این وضعیت و گرمای محبتی که درکنار این خانواده دارم البته اگه بردیا رو فاکتور بگیریم خیلی بهتر از محبت های سرد خانواده خودم بود و تازه بهتر از ازدواج با اون سهیل اشغاله...
پشت میز نشسته بودم و داشتم با گوشیم کار میکردم...یه گوشی جدید خریده بودم که رد قبلیه رو نزنن پیدام کنن.... همونجور که مشغول گوشیم بودم سایه ای روم افتاد...
سرمو بلند کردم که یه پسر جوون و امروزی با یه لبخند چندش بالا سرم ایستاده....شاید قبلا از اینجور پسرا خوشم میومد ولی شاید از وقتی که بردیا رو دیدم نظرم عوض شده....با اخم گفتم:بفرمایید....
با همون لبخند چندش گفت:بستنی عروسکی دارید؟!..._بله تو یخچال هست....._ولی من دارم یکی روبروم میبینم....منظورش و فهمیدم و عصبی گفتم:اصلا نداریم آقا بفرمایید بیرون...دستمو که جلوش گرفته بودم و داشتم به بیرون هدایتش میکردم و گرفت که شروع کردم به جیغ زدن و تقلا کردن که فک کنم خدا صدامو شنید و بردیا رو فرستاد....
وقتی اون قد بلند و هیکل ورزشکاریشو تو چارچوب مغازه دیدم از ته دل خداروشکر کردم....دوید سمت پسره و یقشو گرفت و پرتش کرد رو زمین و دِبزن...
بعد از چن دقیقه دیدم فایده نداره اینجوری پیش بره میکشتش....همزمان فوششم میداد....دستمو روی بازوش گذاشتم و گفتم:بردیا خواهش میکنم ولش کن...کشتیش بردیا ولش کن...بالاخره دست از سرش برداشت و با نفس نفس و عصبی گفت:یبار دیگه دور و بر مغازم ببینمت تیکه تیکت میکنم....پسره هم با همون وضع داغون فلنگ و بست و رفت...
چشماش که به سمت من برگشتن فاتحمو خوندم...
چن روزی از اون قضیه میگذره...عجیب اینه که علاوه بر کلکلامون همونجوری که به مریم گیر میده دوبرابرش و بمن گیر میده....جوری که نزدیک بود یبار اشکم دربیاد که دیگه نسرین خانم ارومم کرد و گفت اخلاقشه....خداروشکر امروز رفته بود با دوستاش هواخوری به عنوان روز تعطیلش...
ماشینشو هم داد دسته من...خدایی نگاه کن از پورشه سوار شدن رسیدم به دویست و شیش....
تازه بقالم شدم...ولی این وضعیت و گرمای محبتی که درکنار این خانواده دارم البته اگه بردیا رو فاکتور بگیریم خیلی بهتر از محبت های سرد خانواده خودم بود و تازه بهتر از ازدواج با اون سهیل اشغاله...
پشت میز نشسته بودم و داشتم با گوشیم کار میکردم...یه گوشی جدید خریده بودم که رد قبلیه رو نزنن پیدام کنن.... همونجور که مشغول گوشیم بودم سایه ای روم افتاد...
سرمو بلند کردم که یه پسر جوون و امروزی با یه لبخند چندش بالا سرم ایستاده....شاید قبلا از اینجور پسرا خوشم میومد ولی شاید از وقتی که بردیا رو دیدم نظرم عوض شده....با اخم گفتم:بفرمایید....
با همون لبخند چندش گفت:بستنی عروسکی دارید؟!..._بله تو یخچال هست....._ولی من دارم یکی روبروم میبینم....منظورش و فهمیدم و عصبی گفتم:اصلا نداریم آقا بفرمایید بیرون...دستمو که جلوش گرفته بودم و داشتم به بیرون هدایتش میکردم و گرفت که شروع کردم به جیغ زدن و تقلا کردن که فک کنم خدا صدامو شنید و بردیا رو فرستاد....
وقتی اون قد بلند و هیکل ورزشکاریشو تو چارچوب مغازه دیدم از ته دل خداروشکر کردم....دوید سمت پسره و یقشو گرفت و پرتش کرد رو زمین و دِبزن...
بعد از چن دقیقه دیدم فایده نداره اینجوری پیش بره میکشتش....همزمان فوششم میداد....دستمو روی بازوش گذاشتم و گفتم:بردیا خواهش میکنم ولش کن...کشتیش بردیا ولش کن...بالاخره دست از سرش برداشت و با نفس نفس و عصبی گفت:یبار دیگه دور و بر مغازم ببینمت تیکه تیکت میکنم....پسره هم با همون وضع داغون فلنگ و بست و رفت...
چشماش که به سمت من برگشتن فاتحمو خوندم...
۳.۱k
۰۵ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.