پارت6
پارت6
ویو نوا
جیمین پایین منتظر بود... از خونه رفتم بیرون دیدم به ماشینش تکیه داده... تا منو دید سلام کرد... درو برام باز کرد من نشستم تو ماشین ولی دلیل این کارشونفهمیدم اونم اومد نشست...
ویو نویسنده
اونا به سمت بزرگ ترین مرکز خرید شهر حرکت کردن... یک کیلومتر تا مرکز خرید فاصله داشتن که جیمین میزنه بغل...
جیمین:نوا پشت سرمون رو نگاه کن!
نوا به پشت خیره میشه...
نوا:خب؟
جیمین :اون ماشینی که دوتا سرنشین داره رو میبینی؟
نوا:اره...
جیمین:به نظرت اشنا نیست؟
نوا کمی دقت میکنه و باتعجب به جیمین نگاه میکنه...
نوا:اینا...*تعجب*
جیمین:اره... خودشونن کار مندای شرکت پدر بزرگ!
نوا :پس پدر بزرگ برامون بپا گذاشته!
نوا میفهمه دلیل اون رفتار جیمین چی بوده
جیمین:درسته...
نوا:خب حالا میخوای چیکار کنی؟
جیمین: مجبوریم جوری رفتار کنیم انگار باهم خوبیم موقعی که از ماشین خارج شدیم دستمو بگیر... خیل خب؟
نوا:باشه...
جیمین راه میافته به سمت مرکز خرید...
3دقیقه بعد...
جیمین از ماشین پیاده میشه ودر رو برای نوا باز میکنه و بعد درو میبنده... دست نوا رو میگیره و وارد پاساژ میشن...
به یه مزون لباس عروس میرسن وارد اون میشن نوا لباسی رو انتخاب میکنه و میپوشه و جلوی جیمین میایسته تا نزرش رو بپرسه... یه لحظه خندهی جیمین محو میشه و با اخم به نوا نگاه میکنه...
جیمین:عوضش کن خیلی بازه*حرصی*
نوا:ولی من از این خوشم میاد...
جیمین:برو عوض کن*چشم غره*
نوا:باشه.. مرتیکهی روانی*اروم*
جیمین:چیزی گفتی؟
نوا:نه
نوا لباس دیگهای رو انتخاب میکنه و میپوشه و جلوی جیمین میایسته...
نوا:این خوبه؟...
جیمین محوه زیبایی نوا میشه...
نوا:جیمین... جیمینننن
جیمین:بله... *دست و پاشکته*
نوا:این خوبه؟
جیمین:اره... عالیه
میرن سمت مغازه دار و لباس رو حساب میکنن...
میرن سمت مزون مردونه و اونجا جیمین یه کت و شلوار شیک انتخاب میکنه و میخرن... دست در دست هم از پاساش خارج میشن و به سمت ماشین میرن... جیمین درو برای نوا باز میکنه و بعد خودش میشینه...
به سمت خونهی نوا حرکت میکنن...
5دقیقه بعد
جیمین نوا رو میرسونه و به سمت خونهی خودش حرکت میکنه...
.........................
ممنون میشم حمایتم کنید❤️💙💜❤️💙💜❤️💙❤️💙💜❤️💙💜❤️💙💜❤️💙💜❤️💙💜❤️💙💜❤️💙💜❤️💙
ویو نوا
جیمین پایین منتظر بود... از خونه رفتم بیرون دیدم به ماشینش تکیه داده... تا منو دید سلام کرد... درو برام باز کرد من نشستم تو ماشین ولی دلیل این کارشونفهمیدم اونم اومد نشست...
ویو نویسنده
اونا به سمت بزرگ ترین مرکز خرید شهر حرکت کردن... یک کیلومتر تا مرکز خرید فاصله داشتن که جیمین میزنه بغل...
جیمین:نوا پشت سرمون رو نگاه کن!
نوا به پشت خیره میشه...
نوا:خب؟
جیمین :اون ماشینی که دوتا سرنشین داره رو میبینی؟
نوا:اره...
جیمین:به نظرت اشنا نیست؟
نوا کمی دقت میکنه و باتعجب به جیمین نگاه میکنه...
نوا:اینا...*تعجب*
جیمین:اره... خودشونن کار مندای شرکت پدر بزرگ!
نوا :پس پدر بزرگ برامون بپا گذاشته!
نوا میفهمه دلیل اون رفتار جیمین چی بوده
جیمین:درسته...
نوا:خب حالا میخوای چیکار کنی؟
جیمین: مجبوریم جوری رفتار کنیم انگار باهم خوبیم موقعی که از ماشین خارج شدیم دستمو بگیر... خیل خب؟
نوا:باشه...
جیمین راه میافته به سمت مرکز خرید...
3دقیقه بعد...
جیمین از ماشین پیاده میشه ودر رو برای نوا باز میکنه و بعد درو میبنده... دست نوا رو میگیره و وارد پاساژ میشن...
به یه مزون لباس عروس میرسن وارد اون میشن نوا لباسی رو انتخاب میکنه و میپوشه و جلوی جیمین میایسته تا نزرش رو بپرسه... یه لحظه خندهی جیمین محو میشه و با اخم به نوا نگاه میکنه...
جیمین:عوضش کن خیلی بازه*حرصی*
نوا:ولی من از این خوشم میاد...
جیمین:برو عوض کن*چشم غره*
نوا:باشه.. مرتیکهی روانی*اروم*
جیمین:چیزی گفتی؟
نوا:نه
نوا لباس دیگهای رو انتخاب میکنه و میپوشه و جلوی جیمین میایسته...
نوا:این خوبه؟...
جیمین محوه زیبایی نوا میشه...
نوا:جیمین... جیمینننن
جیمین:بله... *دست و پاشکته*
نوا:این خوبه؟
جیمین:اره... عالیه
میرن سمت مغازه دار و لباس رو حساب میکنن...
میرن سمت مزون مردونه و اونجا جیمین یه کت و شلوار شیک انتخاب میکنه و میخرن... دست در دست هم از پاساش خارج میشن و به سمت ماشین میرن... جیمین درو برای نوا باز میکنه و بعد خودش میشینه...
به سمت خونهی نوا حرکت میکنن...
5دقیقه بعد
جیمین نوا رو میرسونه و به سمت خونهی خودش حرکت میکنه...
.........................
ممنون میشم حمایتم کنید❤️💙💜❤️💙💜❤️💙❤️💙💜❤️💙💜❤️💙💜❤️💙💜❤️💙💜❤️💙💜❤️💙💜❤️💙
۸۱۱
۱۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.