احساسات آبی
احساسات آبی
season:²
part:⁷³
سوهو:خب..حاضرید برگردیم به دوران مافیا بازیمون؟
بورام:خیلی وقته
باک هیون:بریم؟
حاضر شدیم و رفتیم یه جایی نزدیک زندان که مورد دید هیچ سربازی نباشیم
هانول:سلام به همگی
سوهو:این بار چه نقشه و وسایلی داری
هانول:دستمال با بیهوش کننده
بورام:الان اینا به چه دردی میخورن؟
هانول:اگه یه قطره به دستمال بزنی و روی بینی کسی قرار بدی از هوش میره این بار نمیخوایم زیاد ریخت و پاش کنیم
سوهو:کم کم داری آدم میشی
باک هیون:خب...همه ماسکاشون همراهشونه؟
هانول:مگه میشه بدون اونا؟
باک هیون و هانول رفتن داخل و هانول هرکس جلوش میومد رو بیهوش میکرد و باک هیون هم پشتش میومد
هانول:کلیدا دست اون خپل گندس بیا اینو بگیر من میرم سرگرمش کنم و هروقت اشاره دادم بگیر جلوی دماغش
باک هیون:حله
هانول:هی آقا
-تو کی هستی اینجا چیکار میکنی
هانول:یکی از کارکنام
-چی میخوای
هانول:خب...
با انگشتش اشاره داد
هانول: میدونستی گاو پرنده هم داریم؟
-چرا چرت میگی
دستمال رو قرار داد روی بینیش و از هوش رفت
هانول:چون میدونستم قراره از تعجب بیهوش بشی
باک هیون:اینم از کلیدا
رفتن داخل و در سلول رو باز کردن
تیهونگ: شما ها کی هستین؟
باک هیون:وقتی برای توضیح نیست بیاین بیرون
تهیونگ:منظورت چیه
باک هیون: میخواین آزاد شید یا نه؟
تهیونگ:باشه چرا عصبانی میشی
دونه دونه قفل سلولارو باز کردن
هانول:زود باش الان به هوش میاد
باک هیون:چیزی نموند
رفتن بیرون و سوار ماشین شدن
تهیونگ:تو کی هستی؟
سوهو:سلام منتظرتون بودیم
تهیونگ:سوهو؟
یونا:بورام؟
هانول:هانول و باک هیون هم یادتون نره
تهیونگ:هانول و باک هیون؟
کلافه گفت
باک هیون:ای خدا چرا هیچکس منو نمیشناسه
تهیونگ:تو همون...؟
باک هیون:آره همون بچه یتیمم که نقشه کشیدم آزادتون کنم
هانول:بهتر نیست حرکت کنید؟
سوهو:اوهوم
با رنگ پریده و تعجب گفت
تهیونگ:چی شد که فهمیدی
باک هیون:مادر واقعیم بیماری دو قطبی داشت میخواست بکشتم که پدرم جلوش رو میگیره و میبرتم پرورشگاه یه مدت بعد مادرم پدرم رو میکشه و انتقالش میدن تیمارستان بعد از اینکه دوباره انتقالم دادن، مدتی که پرورشگاه بودم مادرم اومد پیشم و بهم همه چیو تعریف کرد گویا که خودش تازه از تیمارستان آزاد شده بود منم نخواستم برگردم پیشش چون میترسیدم بلایی که سر پدرم آورد رو سر من هم بیاره همین
ادامه دارد...
season:²
part:⁷³
سوهو:خب..حاضرید برگردیم به دوران مافیا بازیمون؟
بورام:خیلی وقته
باک هیون:بریم؟
حاضر شدیم و رفتیم یه جایی نزدیک زندان که مورد دید هیچ سربازی نباشیم
هانول:سلام به همگی
سوهو:این بار چه نقشه و وسایلی داری
هانول:دستمال با بیهوش کننده
بورام:الان اینا به چه دردی میخورن؟
هانول:اگه یه قطره به دستمال بزنی و روی بینی کسی قرار بدی از هوش میره این بار نمیخوایم زیاد ریخت و پاش کنیم
سوهو:کم کم داری آدم میشی
باک هیون:خب...همه ماسکاشون همراهشونه؟
هانول:مگه میشه بدون اونا؟
باک هیون و هانول رفتن داخل و هانول هرکس جلوش میومد رو بیهوش میکرد و باک هیون هم پشتش میومد
هانول:کلیدا دست اون خپل گندس بیا اینو بگیر من میرم سرگرمش کنم و هروقت اشاره دادم بگیر جلوی دماغش
باک هیون:حله
هانول:هی آقا
-تو کی هستی اینجا چیکار میکنی
هانول:یکی از کارکنام
-چی میخوای
هانول:خب...
با انگشتش اشاره داد
هانول: میدونستی گاو پرنده هم داریم؟
-چرا چرت میگی
دستمال رو قرار داد روی بینیش و از هوش رفت
هانول:چون میدونستم قراره از تعجب بیهوش بشی
باک هیون:اینم از کلیدا
رفتن داخل و در سلول رو باز کردن
تیهونگ: شما ها کی هستین؟
باک هیون:وقتی برای توضیح نیست بیاین بیرون
تهیونگ:منظورت چیه
باک هیون: میخواین آزاد شید یا نه؟
تهیونگ:باشه چرا عصبانی میشی
دونه دونه قفل سلولارو باز کردن
هانول:زود باش الان به هوش میاد
باک هیون:چیزی نموند
رفتن بیرون و سوار ماشین شدن
تهیونگ:تو کی هستی؟
سوهو:سلام منتظرتون بودیم
تهیونگ:سوهو؟
یونا:بورام؟
هانول:هانول و باک هیون هم یادتون نره
تهیونگ:هانول و باک هیون؟
کلافه گفت
باک هیون:ای خدا چرا هیچکس منو نمیشناسه
تهیونگ:تو همون...؟
باک هیون:آره همون بچه یتیمم که نقشه کشیدم آزادتون کنم
هانول:بهتر نیست حرکت کنید؟
سوهو:اوهوم
با رنگ پریده و تعجب گفت
تهیونگ:چی شد که فهمیدی
باک هیون:مادر واقعیم بیماری دو قطبی داشت میخواست بکشتم که پدرم جلوش رو میگیره و میبرتم پرورشگاه یه مدت بعد مادرم پدرم رو میکشه و انتقالش میدن تیمارستان بعد از اینکه دوباره انتقالم دادن، مدتی که پرورشگاه بودم مادرم اومد پیشم و بهم همه چیو تعریف کرد گویا که خودش تازه از تیمارستان آزاد شده بود منم نخواستم برگردم پیشش چون میترسیدم بلایی که سر پدرم آورد رو سر من هم بیاره همین
ادامه دارد...
۱.۴k
۳۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.