مردی دلزده از زندگی، از بالای یک ساختمان بیست طبقه خودش ر
مردی دلزده از زندگی، از بالای یک ساختمان بیست طبقه خودش را به پایین پرتاب کرد.
همینطور که داشت سقوط می کرد، از پنجره به داخل خانه ها نگاه می کرد. به دلخوشی های کوچک همسایه ها. به عشق های دزدکی، به ظرافت انگشت های یک زن وقتی با قاشق قهوه را هم می زد، به جدیت یک مرد وقتی جدول روزنامه را حل می کرد و انگار اگر یک خانه را پر نمی کرد او را می بردند دادگاه!، به لبخند گنگ یک کودک که آرام خوابیده بود، به گردن بلورین دختر نوجوانی که ناخن هایش را با دقت یک کاشف اتم لاک سبز می زد، به چین های برجسته پیشانی پیرمردی که داشت از تلویزیون فوتبال نگاه می کرد و جوری فریاد می زد که انگار اگر تیم محبوبش پیروز می شد، او را دوباره به جوانی برمی گرداندند و ...
سقوط می کرد و چیزهایی را می دید که هیچوقت توی آسانسور یا پله های آپارتمان ندیده بود.
درست وقتی که به آسفالت خیابان خورد، انگار فهمید مسیر اشتباهی برای خارج شدن از زندگی انتخاب کرده است. در آن لحظه آخر حس کرد، زندگی ارزش زیستن را داشت اما .... گرومپ!
دیر یا زود همه مان از زندگی خارج می شویم. بی خبر. یکدفعه و بی آنکه کارت دعوتی برایمان فرستاده شود، از پشت بام زندگی پرت می شویم پایین. یک مشت لایک و انبوهی سرتکان دادن می ماند؛ یعنی روحش در آرامش. یعنی حیف بود،هنوز می توانست زندگی کند.
من پریده ام از ساختمان، برای همین تند تند هرچه می بینم می نویسم و هنوز نرسیده ام به آسفالت خیابان. زندگی کنید. بگذارید دیگران هم زندگی کنند. لذت ببرید و لذت ببخشید. پیش از آنکه به آسفالت خیابان برسید و یادتان بیاید که همین دلخوشی های کوچک ارزش زیستن داشت...
همینطور که داشت سقوط می کرد، از پنجره به داخل خانه ها نگاه می کرد. به دلخوشی های کوچک همسایه ها. به عشق های دزدکی، به ظرافت انگشت های یک زن وقتی با قاشق قهوه را هم می زد، به جدیت یک مرد وقتی جدول روزنامه را حل می کرد و انگار اگر یک خانه را پر نمی کرد او را می بردند دادگاه!، به لبخند گنگ یک کودک که آرام خوابیده بود، به گردن بلورین دختر نوجوانی که ناخن هایش را با دقت یک کاشف اتم لاک سبز می زد، به چین های برجسته پیشانی پیرمردی که داشت از تلویزیون فوتبال نگاه می کرد و جوری فریاد می زد که انگار اگر تیم محبوبش پیروز می شد، او را دوباره به جوانی برمی گرداندند و ...
سقوط می کرد و چیزهایی را می دید که هیچوقت توی آسانسور یا پله های آپارتمان ندیده بود.
درست وقتی که به آسفالت خیابان خورد، انگار فهمید مسیر اشتباهی برای خارج شدن از زندگی انتخاب کرده است. در آن لحظه آخر حس کرد، زندگی ارزش زیستن را داشت اما .... گرومپ!
دیر یا زود همه مان از زندگی خارج می شویم. بی خبر. یکدفعه و بی آنکه کارت دعوتی برایمان فرستاده شود، از پشت بام زندگی پرت می شویم پایین. یک مشت لایک و انبوهی سرتکان دادن می ماند؛ یعنی روحش در آرامش. یعنی حیف بود،هنوز می توانست زندگی کند.
من پریده ام از ساختمان، برای همین تند تند هرچه می بینم می نویسم و هنوز نرسیده ام به آسفالت خیابان. زندگی کنید. بگذارید دیگران هم زندگی کنند. لذت ببرید و لذت ببخشید. پیش از آنکه به آسفالت خیابان برسید و یادتان بیاید که همین دلخوشی های کوچک ارزش زیستن داشت...
۱.۸k
۰۲ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.