قشنگه
قشنگه
پدرم راننده کامیون بود. هر وقت پا به راه بود، موقع خداحافظی یکی میخواباند زیرِ گوشم و بعد مرا میبوسید. میگفت دردش که بیاید کمتر دلش برایم تنگ میشود. مادرم میگفت: «پس چرا بوسش میکنی؟» و پدر پریشان میشد: «آخر دلم برایش تکهتکه میشود، ولی چارهای ندارم، باید بروم.» #عباس_معروفی
پدرم راننده کامیون بود. هر وقت پا به راه بود، موقع خداحافظی یکی میخواباند زیرِ گوشم و بعد مرا میبوسید. میگفت دردش که بیاید کمتر دلش برایم تنگ میشود. مادرم میگفت: «پس چرا بوسش میکنی؟» و پدر پریشان میشد: «آخر دلم برایش تکهتکه میشود، ولی چارهای ندارم، باید بروم.» #عباس_معروفی
۶.۲k
۰۴ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.