ای دور مانده از منِ ناچار و ناسزاوار
ای دور مانده از منِ ناچار و ناسزاوار
آنسوی پنج خندق - پشت چهار دیوار
ای قصهی تو و من - چون قصهی شب و روز
پیوسته در پی هم، اما بدون #دیدار
سنگی شده است و با من تندیسوار مانده است
آن روزِ آخرین #وصل ، و آن وصل آخرین بار
بوسیدی و دوباره... بوسیدی و دوباره
سیری نمیپذیرفت از #بوسه روحت انگار
با هر گلوله یک گل در جان من نشاندی
از بوسه تا که بستی چشم مرا، به رگبار
دانسته بودی انگار، کان روز و هرچه با اوست
از عمر ما ندارد، دیگر نصیب تکرار
آن دم که بوسه دادی چشم مرا، نگفتم
چشمم مبوس ای یار، کاین دوری آورد بار؟
آنسوی پنج خندق - پشت چهار دیوار
ای قصهی تو و من - چون قصهی شب و روز
پیوسته در پی هم، اما بدون #دیدار
سنگی شده است و با من تندیسوار مانده است
آن روزِ آخرین #وصل ، و آن وصل آخرین بار
بوسیدی و دوباره... بوسیدی و دوباره
سیری نمیپذیرفت از #بوسه روحت انگار
با هر گلوله یک گل در جان من نشاندی
از بوسه تا که بستی چشم مرا، به رگبار
دانسته بودی انگار، کان روز و هرچه با اوست
از عمر ما ندارد، دیگر نصیب تکرار
آن دم که بوسه دادی چشم مرا، نگفتم
چشمم مبوس ای یار، کاین دوری آورد بار؟
۲۷.۹k
۲۳ فروردین ۱۴۰۰