رمان یادت باشد ۷
#رمان_یادت_باشد #پارت_هفتم
به شوخی گفتم: « ننه باور نکن، جوونای امروزی، صبح عاشق میشن، شب یادشون میره!» : گفت: « دختر! من این موها رو توی آسیاب سفید نکردم. میدونم حمید خاطر خواهته. توی خونه اسمت رو میبرم لپش قرمز میشه. الان که سعید نامزد کرده، حمید تنها مونده. از خر شیطون پیاده شو. جواب بله رو بده. حمید پسر خوبیه.» از قدیم در خانه ی عمه همین حرف بود. بحث ازدواج دوقلوهای عمه می آمد، همه میگفتند: « باید برای سعید دنبال دختر خوب باشیم، وگرنه تکلیف حمید که مشخصه؛ دختر سرهنگ رو میخواد.» می خواستن بحث رو عوض کنم. گفتم: « باشه ننه، قبول! حالا بیا حرف خودمون رو بزنیم. یه قصهی عزیز و نگار تعریف کن. دلم برای قدیما که دور هم می نشستیم قصه می گفتی تنگ شده»، ولی ننه بد پیله کرده بود. بعد از جواب منفی به خواستگاری، تنها کسی که در این مورد حرف میزد ننه بود. بلاخره دوستداشت نوههایش به هم برسند و این وصلت پا بگیرد. روزی نبود که از حمید پیش من حرف نزند. داخل حیاط خودم را مشغول کتاب کرده بودم که ننه صدایم کرد، بعد هم از بالکن عکس حمید را نشانم داد و گفت: « فرزانه! میبینی چه پسر خوش قد و بالایی شده؟ رنگ چشماشو ببین چقدر خوشگله! به نظرم شما خیلی به هم میاین. آرزوم عروسی شما دوتا رو ببینم.» عکس نوه هایش را در کیف پولش گذاشته بود. از حمید همان عکسی را داشت که قبل رفتن به کربلا برای پاسپورت انداخته بود. از خجالت سرخ و سفید شدم، انداختم به فاز شوخی گفتم: « آره ننه خیلی خوشگله. اصلا اسمش رو بجای حمید باید یوزارسیف میزاشتن! عکسشو بزار توی جیبت، شش دونگ حواست ب منم جمع باشه چه کسی عکس رو ندزده!»
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #عاشقانه #سبک_زندگی #یادت_باشه
به شوخی گفتم: « ننه باور نکن، جوونای امروزی، صبح عاشق میشن، شب یادشون میره!» : گفت: « دختر! من این موها رو توی آسیاب سفید نکردم. میدونم حمید خاطر خواهته. توی خونه اسمت رو میبرم لپش قرمز میشه. الان که سعید نامزد کرده، حمید تنها مونده. از خر شیطون پیاده شو. جواب بله رو بده. حمید پسر خوبیه.» از قدیم در خانه ی عمه همین حرف بود. بحث ازدواج دوقلوهای عمه می آمد، همه میگفتند: « باید برای سعید دنبال دختر خوب باشیم، وگرنه تکلیف حمید که مشخصه؛ دختر سرهنگ رو میخواد.» می خواستن بحث رو عوض کنم. گفتم: « باشه ننه، قبول! حالا بیا حرف خودمون رو بزنیم. یه قصهی عزیز و نگار تعریف کن. دلم برای قدیما که دور هم می نشستیم قصه می گفتی تنگ شده»، ولی ننه بد پیله کرده بود. بعد از جواب منفی به خواستگاری، تنها کسی که در این مورد حرف میزد ننه بود. بلاخره دوستداشت نوههایش به هم برسند و این وصلت پا بگیرد. روزی نبود که از حمید پیش من حرف نزند. داخل حیاط خودم را مشغول کتاب کرده بودم که ننه صدایم کرد، بعد هم از بالکن عکس حمید را نشانم داد و گفت: « فرزانه! میبینی چه پسر خوش قد و بالایی شده؟ رنگ چشماشو ببین چقدر خوشگله! به نظرم شما خیلی به هم میاین. آرزوم عروسی شما دوتا رو ببینم.» عکس نوه هایش را در کیف پولش گذاشته بود. از حمید همان عکسی را داشت که قبل رفتن به کربلا برای پاسپورت انداخته بود. از خجالت سرخ و سفید شدم، انداختم به فاز شوخی گفتم: « آره ننه خیلی خوشگله. اصلا اسمش رو بجای حمید باید یوزارسیف میزاشتن! عکسشو بزار توی جیبت، شش دونگ حواست ب منم جمع باشه چه کسی عکس رو ندزده!»
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #عاشقانه #سبک_زندگی #یادت_باشه
۸.۰k
۱۲ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.