داستان عاشقانه میلاد و حدیث
داستان عاشقانه میلاد و حدیث
من اسمم حدیثه تا وقتی که دبیرستان بودم انگار تو این دنیا نبودم تو حال و هوای شیطنت و بازی گوشی و خوش گذرونی به عشق واقعی اعتقاد نداشتم و هیچوقت به خودم اجازه نمیدادم عاشق کسی بشم و خودم رو در گیر رابطه با پسرا نمیکردم
به این دلیل که بابای من یه بابای فوق العاده ادم بد اخلاقیه و خیلی رو این رابطه ها حساسه من سه تا خواهر از خودم بزرگ تر دارم و یکی از خودم کوچیکتر خواهرای بزرگ ترم همه عاشق شدن و ازدواج کردن ولی چه ازدواج کردنی از اونجا که بابای من خیلی بد اخلاقه و رفتار خوبی نداره با اینجور ازدواج ها مخالفه من کوچیک بودم که خواهرام ازدواج کردن ولی نه اونقدر که هیچی حالیم نباشه .
خیلی سختی کشیدن خیلی کتک خوردن خیلی از طرف بابام بی همایت شدن خیلی خیلی وقتی اون صحنه ها یادم میاد مو به تنم سیخ میشه شاید به خاطر رفتارای بد بابام بود که اونا میخواستن تو سن مکم 18 .19 سالگی ازدواج کنن که که از این همه رنج کشیدن خلاص بشن.
بالاخره با هر بدبختی که بود ازدواج کردن بدون اینکه بابام همایتشون کنه یکی از خواهرام ازدواجش ناکام شد و اون یکی خوشبختانه زندگی خوبی داره که ثمره اش یه دو قولو پسره.... این گذشت و من بزرگ شدم با این تصویری که از بابام تو ذهنم داشتم نمیخواستم عاشق بشم و ازدواج کنم چون دوست نداشتم زیر مشت و لگد بابام له بشم همیشه هم سعی کردم یه دختری باشم که کسی بهم ایراد نگیره مامانم همیشه بهم میگفت حدیث تو یه کاری کن مثل خواهرات نشی منم اینو همیشه تو ذهنم داشتم.
اگه هم با کسی رابطه برقرار میکردم میزاشتم در حد همون دوستی بمونه من دبیرستانم رو تموم کردو و یک سال هم کنکور ندادم گزاشتم واسه سال بعد پارسال بابام بیماری قلبی گرفت که مجبور شد قلبش رو عمل کنه چند ماه گذشت و بابام هرماه واسه چکاپ به تهران میرفت اینم بگم که خواهر کوچیکم با دو سال اختلاف سنی قبل لز بیماری قلبی بابام ازدواج کرد.
تو این وقتایی که بابام با مامانم به تهران پیش دکتر میرفتن منم میرفتم خونه خواهر بزرگم که با خواهر زاده هام هم سن و سالیم. تا وقتی اونجا بودم با خواهر زاده ام که اسمش نیلوفر بود هر روز غروبا میرفتیم بیرون گردش یکی از این شبا که بیرون بودیم و به طرف خونه حرکت میکردیم دوتا پسر دنبالمون افتاده بودن که اصرار پشت اصرار که با من آشنا بشن منم خوشم نمیومد تو خیابون کسی دنبالم بیوفته خیلی حرص میخوردم جوابشو ندادم و خودم رو میزدم به اون راه ولی نیلوفر شیطونی میکرد و اونارو تحریک میکرد که به راهشون ادامه بدن همینطور که من سرم رو پایین انداخته بودم و راه میرفنم نیلوفر با اونا هم صحبت میشد و چرتو پرت میگفت منم اخمام و تو هم کردم واز کنار دیوار راه میرفتم آدمی نبودم که بخوام دعوا کنم یا نیلوفر رو سر زنش کنم .
بالاخره نیلوفر با شیطنت بازیش شماره رو گرفتو ما هم کم کم نزدیک خو نه شدیم منم حرفی نزدم. نیلوفر همون شب بهش زنگ زد اسم پسره میلاد بود یه کم با هم حرف زدن ازش پرسید که من چه نسبتی باهاش دارم یعنی با نیلوفر .
نیلوفر هم گفت خالمه ازش پرسیده بود که مجردم یا متاهل به نیلوفر گفتم بگه نامزد دارم چند وقت دیگه میخوام ازدواج کنم . الکی. اون پسره هم که با میلاد بود پسر عموش بود و اسمش رامین بود.
از اونجایی که میلاد از من خوشش اومده بود میخواست با من باشه وقتی شنیده بود نامزد دارم ناراحت شده بود میلاد نیلوفر رو دوست نداشت چون من بهش محل نداده بودم میخواست وقتی به نیلوفر زنگ میزنه بگه که منو دوست داره نه نیلوفر رو ولی با شنیدن اینکه من مجرد نیستم نا امید شده بود 3 ماه با هم دوست بودن میلاد اخرای سربازیش بود تو این چند وقت که با هم در تماس بودن اونم به زور چون میلاد تمیتونست تو پادگان صحبت کنه واسه من سلام گرم میفرستاد هر وقت نیلوفر میدیدم میگفت میلاد سلام گرم رسوند و حالت رو پرسیده. منو نیلوفر هم از احساس میلاد بی خبر بودیم .
نیلوفر تو رویاهاش بودو دلش خوش بود که با میلاد دوسته در صورتی که میلاد نیلوفر رو دوست نداشت منو دوست داشت.....
خلاصه رابطه نیلوفر و میلاد سه ماه طول کشید میلاد دیگه اخرای سربازیش بود در طی این سه ماه یه روز میلاد ونیلوفر با هم حرف میزدن نیلوفر به میلاد میگه که حدیث نامزد نداره و ما بهش دروغ گفتیم میلاد خیلی خوشحال میشه ولی کاری نمیتونست بکنه کار از کار گذشته بود هیچ جوری نمیتونست درستش کنه از یه طرف هم نمیتونست منو فراموش کنه.
در طی این مدت که میلاد سرباز بود رامین پسر عموش از این ماجرا خبر دار میشه با این وجود که رامین میدونست میلاد علاقه زیادی به من داره به نیلو اسرار میکرد که یه کاری کنه من راضی بشم با رامین دوست بشم من قبول نکردم از هیچکدوم از این ماجرا ها هم خبر نداشتم .
به نیلو میگفتم نمیخوام خو
من اسمم حدیثه تا وقتی که دبیرستان بودم انگار تو این دنیا نبودم تو حال و هوای شیطنت و بازی گوشی و خوش گذرونی به عشق واقعی اعتقاد نداشتم و هیچوقت به خودم اجازه نمیدادم عاشق کسی بشم و خودم رو در گیر رابطه با پسرا نمیکردم
به این دلیل که بابای من یه بابای فوق العاده ادم بد اخلاقیه و خیلی رو این رابطه ها حساسه من سه تا خواهر از خودم بزرگ تر دارم و یکی از خودم کوچیکتر خواهرای بزرگ ترم همه عاشق شدن و ازدواج کردن ولی چه ازدواج کردنی از اونجا که بابای من خیلی بد اخلاقه و رفتار خوبی نداره با اینجور ازدواج ها مخالفه من کوچیک بودم که خواهرام ازدواج کردن ولی نه اونقدر که هیچی حالیم نباشه .
خیلی سختی کشیدن خیلی کتک خوردن خیلی از طرف بابام بی همایت شدن خیلی خیلی وقتی اون صحنه ها یادم میاد مو به تنم سیخ میشه شاید به خاطر رفتارای بد بابام بود که اونا میخواستن تو سن مکم 18 .19 سالگی ازدواج کنن که که از این همه رنج کشیدن خلاص بشن.
بالاخره با هر بدبختی که بود ازدواج کردن بدون اینکه بابام همایتشون کنه یکی از خواهرام ازدواجش ناکام شد و اون یکی خوشبختانه زندگی خوبی داره که ثمره اش یه دو قولو پسره.... این گذشت و من بزرگ شدم با این تصویری که از بابام تو ذهنم داشتم نمیخواستم عاشق بشم و ازدواج کنم چون دوست نداشتم زیر مشت و لگد بابام له بشم همیشه هم سعی کردم یه دختری باشم که کسی بهم ایراد نگیره مامانم همیشه بهم میگفت حدیث تو یه کاری کن مثل خواهرات نشی منم اینو همیشه تو ذهنم داشتم.
اگه هم با کسی رابطه برقرار میکردم میزاشتم در حد همون دوستی بمونه من دبیرستانم رو تموم کردو و یک سال هم کنکور ندادم گزاشتم واسه سال بعد پارسال بابام بیماری قلبی گرفت که مجبور شد قلبش رو عمل کنه چند ماه گذشت و بابام هرماه واسه چکاپ به تهران میرفت اینم بگم که خواهر کوچیکم با دو سال اختلاف سنی قبل لز بیماری قلبی بابام ازدواج کرد.
تو این وقتایی که بابام با مامانم به تهران پیش دکتر میرفتن منم میرفتم خونه خواهر بزرگم که با خواهر زاده هام هم سن و سالیم. تا وقتی اونجا بودم با خواهر زاده ام که اسمش نیلوفر بود هر روز غروبا میرفتیم بیرون گردش یکی از این شبا که بیرون بودیم و به طرف خونه حرکت میکردیم دوتا پسر دنبالمون افتاده بودن که اصرار پشت اصرار که با من آشنا بشن منم خوشم نمیومد تو خیابون کسی دنبالم بیوفته خیلی حرص میخوردم جوابشو ندادم و خودم رو میزدم به اون راه ولی نیلوفر شیطونی میکرد و اونارو تحریک میکرد که به راهشون ادامه بدن همینطور که من سرم رو پایین انداخته بودم و راه میرفنم نیلوفر با اونا هم صحبت میشد و چرتو پرت میگفت منم اخمام و تو هم کردم واز کنار دیوار راه میرفتم آدمی نبودم که بخوام دعوا کنم یا نیلوفر رو سر زنش کنم .
بالاخره نیلوفر با شیطنت بازیش شماره رو گرفتو ما هم کم کم نزدیک خو نه شدیم منم حرفی نزدم. نیلوفر همون شب بهش زنگ زد اسم پسره میلاد بود یه کم با هم حرف زدن ازش پرسید که من چه نسبتی باهاش دارم یعنی با نیلوفر .
نیلوفر هم گفت خالمه ازش پرسیده بود که مجردم یا متاهل به نیلوفر گفتم بگه نامزد دارم چند وقت دیگه میخوام ازدواج کنم . الکی. اون پسره هم که با میلاد بود پسر عموش بود و اسمش رامین بود.
از اونجایی که میلاد از من خوشش اومده بود میخواست با من باشه وقتی شنیده بود نامزد دارم ناراحت شده بود میلاد نیلوفر رو دوست نداشت چون من بهش محل نداده بودم میخواست وقتی به نیلوفر زنگ میزنه بگه که منو دوست داره نه نیلوفر رو ولی با شنیدن اینکه من مجرد نیستم نا امید شده بود 3 ماه با هم دوست بودن میلاد اخرای سربازیش بود تو این چند وقت که با هم در تماس بودن اونم به زور چون میلاد تمیتونست تو پادگان صحبت کنه واسه من سلام گرم میفرستاد هر وقت نیلوفر میدیدم میگفت میلاد سلام گرم رسوند و حالت رو پرسیده. منو نیلوفر هم از احساس میلاد بی خبر بودیم .
نیلوفر تو رویاهاش بودو دلش خوش بود که با میلاد دوسته در صورتی که میلاد نیلوفر رو دوست نداشت منو دوست داشت.....
خلاصه رابطه نیلوفر و میلاد سه ماه طول کشید میلاد دیگه اخرای سربازیش بود در طی این سه ماه یه روز میلاد ونیلوفر با هم حرف میزدن نیلوفر به میلاد میگه که حدیث نامزد نداره و ما بهش دروغ گفتیم میلاد خیلی خوشحال میشه ولی کاری نمیتونست بکنه کار از کار گذشته بود هیچ جوری نمیتونست درستش کنه از یه طرف هم نمیتونست منو فراموش کنه.
در طی این مدت که میلاد سرباز بود رامین پسر عموش از این ماجرا خبر دار میشه با این وجود که رامین میدونست میلاد علاقه زیادی به من داره به نیلو اسرار میکرد که یه کاری کنه من راضی بشم با رامین دوست بشم من قبول نکردم از هیچکدوم از این ماجرا ها هم خبر نداشتم .
به نیلو میگفتم نمیخوام خو
۱۸۶.۱k
۱۷ شهریور ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.