برادر بزرگشون دندون پزشکی قبول شده بود. برای همین یه قانو
برادر بزرگشون دندونپزشکی قبول شده بود. برای همین یه قانون نانوشته تو خونهشون تصویب شد برای ادامه راه برادر!
حلیمه اون وقتها دانشآموز سال چهارم دبیرستان بود. کتاب و دفترا رو گذاشت جلوشو شروع کرد به خوندن. پسر همسایه خواهانش بود. چندباری مادرش رفت و اومد، اما جواب حلیمه یه کلمه بود: میخوام خانمدکتر بشم!
کنکور داد و رتبهش به رشتههای کارشناسی میخورد. پسر همسایه باز پا پیش گذاشت، اما حلیمه مصر ایستاد که: نه! من حتما خانمدکتر میشم!
سال بعد با خواهر دوم دوباره نشست سر زیست و شیمی. خواهر وسطی مثل حلیمه آرمانگرا نبود. به کارشناسی رضایت داد و رفت دانشگاه و سال سوم، حلیمه با خواهرکوچیکه کنکور داد. خواهرکوچیکه راهی شهرستان شد و حلیمه...
کوچه رو آذین بسته بودن. پسر همسایه داماد شده بود و حلیمه هنوز تستهای زیست رو تحلیل میکرد. هنوز پشت کنکور بود و هنوز تو رویاهای شبونه، خودشو تو روپوش سفید میدید.
یه روزی وسط سال تحصیلی، آبجیکوچیکه برگشت خونه و ماحصل پچپچش با مادر و پدر و برادر، شنیدن خبر خواستگاری همکلاسیش بود. حلیمه مات و منگ نشست کنار و وقتی کتاب شیمی رو ورق میزد به عروس شدن خواهرکوچیکه نگاه کرد و یک سال بعد به ازدواج خواهر وسطی و همه اون سالها با لجاجت تست زد، درس خوند و بیفایده کنکور داد.
حلیمه سالها بعد از اولین کنکورش، به کارشناسی زبان از دانشگاه پیام نور رضایت داد. درس خوند، برای بارداری خواهرهاش ذوق کرد و هر بار برادرشو تو مطب دید حسرت خورد برای آرزویی که کال موند.
این روزها تو خونه گاهی خیاطی میکنه و تو برگریزونای پاییز وقتی از جلوی دانشکده پزشکی عبور میکنه هنوز هم به رویایی فکر میکنه که انگار قسمتش نبود. پسر همسایه رو گاهی با همسر و دختر نوجوونش تو کوچه میبینه و دلش این روزها خوشه به خواهرزادهها و برادرزادههایی که گاهی براشون کیک و کلوچه درست میکنه،
اما
حلیمه
غمگینه!
به اندازه همه سالهایی که از زندگی عقب افتاد، غمگینه!
#آزیتا_خیری
#زندگی
حلیمه اون وقتها دانشآموز سال چهارم دبیرستان بود. کتاب و دفترا رو گذاشت جلوشو شروع کرد به خوندن. پسر همسایه خواهانش بود. چندباری مادرش رفت و اومد، اما جواب حلیمه یه کلمه بود: میخوام خانمدکتر بشم!
کنکور داد و رتبهش به رشتههای کارشناسی میخورد. پسر همسایه باز پا پیش گذاشت، اما حلیمه مصر ایستاد که: نه! من حتما خانمدکتر میشم!
سال بعد با خواهر دوم دوباره نشست سر زیست و شیمی. خواهر وسطی مثل حلیمه آرمانگرا نبود. به کارشناسی رضایت داد و رفت دانشگاه و سال سوم، حلیمه با خواهرکوچیکه کنکور داد. خواهرکوچیکه راهی شهرستان شد و حلیمه...
کوچه رو آذین بسته بودن. پسر همسایه داماد شده بود و حلیمه هنوز تستهای زیست رو تحلیل میکرد. هنوز پشت کنکور بود و هنوز تو رویاهای شبونه، خودشو تو روپوش سفید میدید.
یه روزی وسط سال تحصیلی، آبجیکوچیکه برگشت خونه و ماحصل پچپچش با مادر و پدر و برادر، شنیدن خبر خواستگاری همکلاسیش بود. حلیمه مات و منگ نشست کنار و وقتی کتاب شیمی رو ورق میزد به عروس شدن خواهرکوچیکه نگاه کرد و یک سال بعد به ازدواج خواهر وسطی و همه اون سالها با لجاجت تست زد، درس خوند و بیفایده کنکور داد.
حلیمه سالها بعد از اولین کنکورش، به کارشناسی زبان از دانشگاه پیام نور رضایت داد. درس خوند، برای بارداری خواهرهاش ذوق کرد و هر بار برادرشو تو مطب دید حسرت خورد برای آرزویی که کال موند.
این روزها تو خونه گاهی خیاطی میکنه و تو برگریزونای پاییز وقتی از جلوی دانشکده پزشکی عبور میکنه هنوز هم به رویایی فکر میکنه که انگار قسمتش نبود. پسر همسایه رو گاهی با همسر و دختر نوجوونش تو کوچه میبینه و دلش این روزها خوشه به خواهرزادهها و برادرزادههایی که گاهی براشون کیک و کلوچه درست میکنه،
اما
حلیمه
غمگینه!
به اندازه همه سالهایی که از زندگی عقب افتاد، غمگینه!
#آزیتا_خیری
#زندگی
۴.۳k
۲۱ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.