بچه که بودم از بس مغرور بودم

بچه که بودم از بس مغرور بودم،‌
‌‌‌‌هروقت که مامانم میرفت جایی و منو با خودش نمیبرد،‌
‌‌‌مثل بقیه بچه ها پشتش گریه و التماس نمیکردم ولی به محض اینکه میرفت میترکیدم از گریه...
بزرگ که شدم رفتنای زیادی دیدم
چیزای زیادی از دست دادم
شبای زیادی تو تنهایی اشک ریختم و حرص خوردم که چرا پا رو غرورم نگذاشتم
با این وجود هنوز همونم،‌
‌‌همون ادم مغروری که هرگز برا داشتن و نگه داشتن به کسی التماس نمیکنم
فقط بی صدا میشکنم..
دیدگاه ها (۲)

کجای شهر قدم میزنی ؟می‌خواهم کاملا اتفاقیاز آنجا رد شوم...!

مایوس نباش من‌ امیدم را در یاس یافتم...

تو قوی ترین...❤️

برایت دلخوشی های بسیارآرزو میکنمتا غمگین که شدی،یکی از آن خو...

# رز _ سیاه PART _ 48 تهیانگ: کنار تختش نشسته بودم و دستشو ت...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط