p22

_چرا؟
سوال خوبی بود!اما برای دونستش دیر نیست!؟
چی بهش بگم؟بگم دوست داشتم و دارم؟
بگم بعد مامان بابا تو شدی دلیل زندگیم؟
بگم جونم به جونت بستس؟؟
اخه چی بگم بهش عقلم از کار افتادن!
اشکام راه خودشون رو پیدا کردن!
دلم واسه مزاحمای همیشگی تنگ شده بود!
بی اختیار سرم رو بالا گرفتم و با چشمای گریون اروم گفتم:
+بعد از هفت سال داری دلیلش رو میپرسی؟...یکم دیره اما..
نتونستم توی چشماش نگاه کنم...
چشمامو روی هم فشردم.....
+من دوست دارم!
و تمام!!!!!تیر خلاص رو زدم!
فکر و ذهنم ازاد شد
طاقت نیاوردم و روی دو زانو افتادم.
نگاهم رو به زمین دوختم و ادامه دادم:
+دوست داشتم که قبول کردم باهات نامزد کنم،میدونم
میدونم خود خواهیه اما عشق که منطق نمیشناسه ...
مردم توی زندگیشون ی بار عاشق میشن...اما من هر بار که دیدمت بیشتر عاشقت شدم.
با مشت محکم روی قلبم کوبیدم و ادامه دادم:
+میدونی،هربار خواستم از عشقت دست بکشم این
تحدیدم کرد...این قلب دیوونه!که دیگه نمیتپه...اما..
سرمو بالا گرفتم و تو چشماش زل زدم
+اما هرکاری میخواد بکنه....میخواد بتپه...میخواد نَتَپه!دیگه برام مهم نیست.
سریع از جام بلند سدم و به طرف در رفتم
_چیکار میخوای بکنی؟
بدون اینکه برگردم جواب دادم:
+من قبولش کردم،خودمم تمومش میکنم...فقط ازت میخوام منو بخاطر خود خواهیم ببخشی..ببخش
منو که تو تمام این سالها اسیرت کردم...دیگه راحت به زندگیت برس...انگار که من وجود نداشتم..حلقه ای بینمون رد و بدل نشدهفقط حرف بوده که اونم پسش میگیرم.
بعد از تموم شدن حرفم،حرکت کردم اما مچ دستم اسیر دستاش شد.
_به منم میگی میخوای چه غلطی بکنی؟
روبه روس ایستادم و دستم رو محکم از تو دستاش بیرون کشیدم.
+مگه از بودن کنار من آزرده نبودی؟میخوام ازادت کنم،الان میرم و به پدر بزرگ میگم که رابطمون تموم شده.
با عصبانیت غرید:
_تو همچین کاری نمیکنی!نه الان نه هیچ وقت!
+دیگه دیر شده پسر عمو!
تو ی حرکت فوری کفشای پاشنه بلندم رو در اوردم و محکم به سینش کوبیدم.
از حواس پرتیش استفاده کردم و شروع کردم له دوییدن.
به اتاق پدر بزرگ رسیدم. دو تقه به در زدم.
پدر بزرگ:بله؟
با صدایی که از شدت گریه خشدار شده بود جواب دادم:
+منم پدر بزرگ میتونم بیام تو ؟؟
پدر بزرگ:بوحا تویی دخترم،بیا تو
دستگیره رو فشرم و داخل شدم.
مامان بزرگ نبود حتما رفته حموم.
پدر بزرگ کتاب توی دستش رو کنار گذاشت و از روی تخت بلند شدو به سمتم اومد و با دیدن وضعیتم نگران پرسید:
پدر بزرگ:این چه وضعیه ؟چشمات چرا گریونه؟
+میخواستم ی چیزیو بهتون بگم.
پدر بزرگ:داری نگرانم میکنی زودتر بگو.
با بغض گفتم:
من نامزدیمو با تهیونگ به هم زدم.
پدر بزرگ:.........
_________________
غلط املایی بود معذرت🌺✨
به نظرتون چی میشه؟
پدر بزرگ قبول میکنه؟
یوحا توی چه وضعیتی میوفته؟
تهیونگ اصلا یوحا رو دوست داره؟؟
نظرتون رو توی کامنتا بگین 🌊✨
دیدگاه ها (۲۳)

p23

p24

p22

p21

#why_himpart:88آروم چشامو باز کردم و به کنارم نگاه کردم.جونگ...

اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۱

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط