p22

#خواندن_فیک_بدون_کامنت_لایک_حرام_است😂❤️🤝
با داد تهیونگ از جا پریدم.
_اینجاست،پیداش کردم
به اطراف نگاه کردم،خوابم برده و از همه چیز غافل شدم.
_همه در به در دنبال خانم میگردن اونوقت ایشون با خیال راحت گرفته خوابیده!
از جام بلند سدم و لباسمو مرتب کردم
+مگه من بچم که گم شم.
_از صد تا بچه بدتری....راه بیوفت همه نگرانتن
پشت سرش راه افتادم.
کای:پیداش کردی؟.....کجا بود؟
+مگه من گم شده بودم؟
کای:خب خبری ازت نبود نگرانت شدیم
_میخواین تا صبح بقیه رو منتظر بذارین!
با اخم طرفش برگشتم
کای:نه داداش بریم.
هر سه باهم وارد سالن شدیم.
نگرانی از سر و صورتشون میبارید.
خاله با نگرانی جلو اومد،
/کجا بودی...دلم هزار راه رفت
+راستش رفته بودم تو باغ یکنم هوا بخورم اونجا خوابم برده بود.
مامان بزرگ از اونطرف با دو جلو اومد و با مشت یکی محکم کوبید تو کلم
+اخ...مامان بزرگ درد میکنه!
&مامان بزرگ و کوفت!سکتم دادی امشب...با خودم گفتم حتما دزدیدنت!
یون که گوشه ای از جمعیت ایستاده بود با حرف مامان بزرگ زد زیر خنده
یون:اخه کی اینو میدزده!نگران نباش مامانی هرکس اینو بدزده با دستای خودش برش میگردونه
نگاه خصمانه ای بهش انداختم.
اب دهنش رو با سر و صدا قورت داد و گفت:
یون:من دیگه نظری ندارم!
بله اینطوری باید بچه رو ساکت کنین!
پدر بزرگ از جاش بلند شد و رو به همه گفت:
پدر بزرگ:خیلی خب،همه چیز بخیر گذشت...همه خسته این برین استراحت کنید.
دقایقی بعد همه به سمت اتاقشون رفتن
منم پشت سر تهیونگ راه افتادم.
داخل راهرو که شدیم صداشو اروم شنیدم
_دختره بی فکر!
+شنیدم چی گفتی!
_گفتم که بشنوی.
+من بی فکر نیستم.
دست به سینه به دیوار تکیه داد و گفت:
_اره بخاطر عقل و درایت توعه که الان وضعیتم اینه!
صدامو کمی بالا بردم و گفتم:
_مگه من چیکار کردم؟
به اطراف نگاهی انداخت و کلافه گفت:
_بیا تو اتاق اینجا نمیشه دربارش حرف زد.
در اتاقش رو باز کرد و وارد شد،پشت سرش منم رفتم داخل.
نزدیک تختش ایستاد و ایندفعه جدی تر ادامه داد:
_خب داشتم میگفتم،یادت نره که تو قبولش کردی
سرمو انداختم پایین و اروم جواب دادم:
+اره من قبول کردم....
_چرا؟
...............
____________________
غلط املایی بود معذرت❤️
با کامنتاتون بهم انرژی بدید تا پارت بعد رو سریع بزارم🍓