پارت 34
#پارت_34
زبونم بند اومده بود.
_من...م...من با اینا..چیکار کنم؟
_اگه میشه من بیام داخل تا با خودشون صحبت کنم.تشریف دا...
تلفنش زنگ خورد
_ببخشید یه لحظه...بله...من اومدم وسیله های سرهنگو تحویل بدم تا لعد ببینیم چی میشه...جدی؟...نگهش دارین تا من خودمو برسونم.
مرده لباس شخصی داشت پس قطعا سرباز نبود.کنار رفتم تا وارد شه.
_شرمنده خانوم اگه میشه لطف کنین خودتون اینارو تحویل بدین
_ولی من..
_ببخشید من عجله دارم با اجازه
و منو با مغزی هنگ کرده تنها گذاشت.چی گفت؟سرهنگ شایسته؟یعنی همسر روژان؟پدر رزمهر؟
چی باید بهشون میگفتم؟میگفتم...
کولمو رو شونم جابجا کردم و درو بستم.دوباره سمت خونه برگشتم و درو باز کردم.کیان درحالیکه بطری ابو سر میکشید از اشپزخونه بیرون اومد.با دیدن من اونم کوله به دوش گفت
_کجا رفته بودی؟نکنه...
با همه عجزی که تو وجودم بود صدا زدمش
_کیان...
و با زانو رو زمین افتادم.چیزی تو گلوم داشت خفم میکرد.نگاهای رزمهر برای دوری پدرش.نگاهای نگران روژان خیره به تلفن...همه داشت جلو چشمم رژه میرفت و این سنگین بود برام...
پلاستیک رو زمین افتاد و صدای تقش باعث شد هق هق منم بشکنه.کیان خیزی برداشت و نگران جلوم زانو زد
_چت شد یهو؟اینا چ...
با دیدن حلقه ی اشنای رو زمین که به خاطر سوختگی کمی سیاه شده بود شونه هاش افتاد
_این مال...این...
دستشو جلو دهنش گذاشت و از ته دل گف
_وااای سعید...
و همین طور پشت سرهم اسمشو صدا زد.و اما من حتی نفس کشدن برام سخت شده بود.
مردمک چشم کیان لرزید و به پشت سرم خیره موند.
_روژان...
سریع به عقب برگشتم.روژان بود که روی پله اول خشکش زده بود.به معنای واقعی خشکش زده بود.قدم به قدم اروم اروم از پله ها پایین اومد.
_اون..اونا چیه دستت؟
پله ی اخر...ایستاد
_میگم اونا چیه دستت؟
سکوت که کردیم...جیغ کشید
_اونا چیه دستت کیان؟
و به سمت کیان دوید.حلقه رو از دستش چنگ زد
_این...اینکه مال سعید نیست هست؟
هیستیریک خندید.
_این مال سعید نیست نه؟اون امروز میاد خونه دیگه اره؟
زبونم بند اومده بود.
_من...م...من با اینا..چیکار کنم؟
_اگه میشه من بیام داخل تا با خودشون صحبت کنم.تشریف دا...
تلفنش زنگ خورد
_ببخشید یه لحظه...بله...من اومدم وسیله های سرهنگو تحویل بدم تا لعد ببینیم چی میشه...جدی؟...نگهش دارین تا من خودمو برسونم.
مرده لباس شخصی داشت پس قطعا سرباز نبود.کنار رفتم تا وارد شه.
_شرمنده خانوم اگه میشه لطف کنین خودتون اینارو تحویل بدین
_ولی من..
_ببخشید من عجله دارم با اجازه
و منو با مغزی هنگ کرده تنها گذاشت.چی گفت؟سرهنگ شایسته؟یعنی همسر روژان؟پدر رزمهر؟
چی باید بهشون میگفتم؟میگفتم...
کولمو رو شونم جابجا کردم و درو بستم.دوباره سمت خونه برگشتم و درو باز کردم.کیان درحالیکه بطری ابو سر میکشید از اشپزخونه بیرون اومد.با دیدن من اونم کوله به دوش گفت
_کجا رفته بودی؟نکنه...
با همه عجزی که تو وجودم بود صدا زدمش
_کیان...
و با زانو رو زمین افتادم.چیزی تو گلوم داشت خفم میکرد.نگاهای رزمهر برای دوری پدرش.نگاهای نگران روژان خیره به تلفن...همه داشت جلو چشمم رژه میرفت و این سنگین بود برام...
پلاستیک رو زمین افتاد و صدای تقش باعث شد هق هق منم بشکنه.کیان خیزی برداشت و نگران جلوم زانو زد
_چت شد یهو؟اینا چ...
با دیدن حلقه ی اشنای رو زمین که به خاطر سوختگی کمی سیاه شده بود شونه هاش افتاد
_این مال...این...
دستشو جلو دهنش گذاشت و از ته دل گف
_وااای سعید...
و همین طور پشت سرهم اسمشو صدا زد.و اما من حتی نفس کشدن برام سخت شده بود.
مردمک چشم کیان لرزید و به پشت سرم خیره موند.
_روژان...
سریع به عقب برگشتم.روژان بود که روی پله اول خشکش زده بود.به معنای واقعی خشکش زده بود.قدم به قدم اروم اروم از پله ها پایین اومد.
_اون..اونا چیه دستت؟
پله ی اخر...ایستاد
_میگم اونا چیه دستت؟
سکوت که کردیم...جیغ کشید
_اونا چیه دستت کیان؟
و به سمت کیان دوید.حلقه رو از دستش چنگ زد
_این...اینکه مال سعید نیست هست؟
هیستیریک خندید.
_این مال سعید نیست نه؟اون امروز میاد خونه دیگه اره؟
۲.۲k
۰۸ فروردین ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۵۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.