عشق قدیمی
#عشق_قدیمی
#پارت6
آرش : باشه بابا
اگه یه لحظه هم..
حرفشو قط کردم و گفتم
دیانا : پدر من
الان چرا اینقدر نگرانی
آرش : نمیدونم
پاشو بریم
با بابا از کاناپه بلند شدیم
که همون لحظه مامان اومد
خیلی خوشگل شده بود
کرمم گرفت یکم اذیتش کنم
دیانا : جونن
خانوم شماره بدم پاره کنی؟
مهناز : اقامون ناراحت میشن
جفتمون خندیدیم که بابا گفت
آرش : زنمه عشمه نفسمه
توقع داری خوشحال بشم؟!
دیانا : حالا غیرتی نشو (خنده)
مهناز : سر به سر شوهرم نزار دیانا گناه داره (یکم خنده)
دیانا : چشم مامان خانومم
حالا بریم؟؟
الان باز دیر میرسیم مامانبزرگ ناراحت میشه
آرش : بریم
<< 1 hour late >>
بالاخره رسیدیم خونه مامانبزرگ
از بچگیم عاشق خونش بودم
مخصوصا حیاطش
خاطرات بچگین تو این حیاط خلاصه شده
مامانو بابا باهم رفتن داخل خونه
منم بهشون گفتم یکم میخام راه برم
هوا داشت تاریک میشد
بازم این حیاط برام ترسناک شد
یجورایی سرعتمو زیاد کردم تا برسم داخل خونه
چون داخل باغ بودم
یکم طول میکشید برسم
با سرعت راه میرفتم یجورایی میدویدم
خداروشکر کتونی پام بود
داشتم به مسیر ادامه میدادم که یهو یکی کشیدتم
تا خواستم جیغ بکشم دستشو گذاشت
برگشتم سمتش
که با دیدنش چشمام چهارتا شد
امیر بود!
همونی که از خارج برگشته بود
بقول مامانبزرگ نوه ارشدش!
امیر : نترس دخترعمو ، منم امیر
دید اروم شدم گفت
امیر : دستمو ور میدارم
اما باید قول بدی اروم باشی
باشه؟
سرمو تکون دادم
که دستشو ور داشت
دیانا : تو چرا اینجایی
مگه الان نباید داخل باشی؟
امیر : زن عمو مهناز میخواست بیاد دنبالت
گفتم من میام
دیانا : واسه چی بیاین دنبالم؟
خودم داشتم میومدم دیگه
امیر : فوبیات از این باغ یادت رفته؟
دیانا : خودت ترسویی
امیر : مگه من گفتم ترسویی؟
فوبیا یچی عادیه
حالام بیا بریم داخل
اینجا خیلی سرده
امیر خیلی تغییر کرده بود
خیلی خوب شده بود
دیگه رفتاراش مثل قبلا نبود
قبلا سر این فوبیام اذیتم میکرد
همش مسخرم میکرد
خیلی متعجب شده بودم
فکر کنم از چشمام خونده بود که گفت
امیر : اونموقع بچه بودم
الان بزرگ شدم
دیانا : شبیه عکسات نیستی
امیر : جان؟
دیانا : میگم شبیه عکسایی که مامانبزرگ نشونم داد نیستی
امیر : مامانبزرگ هرچی عکس با عینک و لباس رسمی دارمو نگه میداره
بقیه رو یا چاپ نمیکنه
یا اگرم چاپ کنه میگیره میزاره تو کمد یا کشو
دیانا : چرا؟
امیر : نمیدونم
دیانا : اشکال نداره
امیر : توعم خیلی خوشگلتر از عکساتیا
فکر نمیکردم اون دختر بچه بیریخت اینقدر خوشگل بشه
یهو حرصم گرفت ازش
یهو با خنده گفت
امیر : گاردم نگیر ، شوخی بود(خنده)
دیانا : هنوزم رو مخی
#پارت6
آرش : باشه بابا
اگه یه لحظه هم..
حرفشو قط کردم و گفتم
دیانا : پدر من
الان چرا اینقدر نگرانی
آرش : نمیدونم
پاشو بریم
با بابا از کاناپه بلند شدیم
که همون لحظه مامان اومد
خیلی خوشگل شده بود
کرمم گرفت یکم اذیتش کنم
دیانا : جونن
خانوم شماره بدم پاره کنی؟
مهناز : اقامون ناراحت میشن
جفتمون خندیدیم که بابا گفت
آرش : زنمه عشمه نفسمه
توقع داری خوشحال بشم؟!
دیانا : حالا غیرتی نشو (خنده)
مهناز : سر به سر شوهرم نزار دیانا گناه داره (یکم خنده)
دیانا : چشم مامان خانومم
حالا بریم؟؟
الان باز دیر میرسیم مامانبزرگ ناراحت میشه
آرش : بریم
<< 1 hour late >>
بالاخره رسیدیم خونه مامانبزرگ
از بچگیم عاشق خونش بودم
مخصوصا حیاطش
خاطرات بچگین تو این حیاط خلاصه شده
مامانو بابا باهم رفتن داخل خونه
منم بهشون گفتم یکم میخام راه برم
هوا داشت تاریک میشد
بازم این حیاط برام ترسناک شد
یجورایی سرعتمو زیاد کردم تا برسم داخل خونه
چون داخل باغ بودم
یکم طول میکشید برسم
با سرعت راه میرفتم یجورایی میدویدم
خداروشکر کتونی پام بود
داشتم به مسیر ادامه میدادم که یهو یکی کشیدتم
تا خواستم جیغ بکشم دستشو گذاشت
برگشتم سمتش
که با دیدنش چشمام چهارتا شد
امیر بود!
همونی که از خارج برگشته بود
بقول مامانبزرگ نوه ارشدش!
امیر : نترس دخترعمو ، منم امیر
دید اروم شدم گفت
امیر : دستمو ور میدارم
اما باید قول بدی اروم باشی
باشه؟
سرمو تکون دادم
که دستشو ور داشت
دیانا : تو چرا اینجایی
مگه الان نباید داخل باشی؟
امیر : زن عمو مهناز میخواست بیاد دنبالت
گفتم من میام
دیانا : واسه چی بیاین دنبالم؟
خودم داشتم میومدم دیگه
امیر : فوبیات از این باغ یادت رفته؟
دیانا : خودت ترسویی
امیر : مگه من گفتم ترسویی؟
فوبیا یچی عادیه
حالام بیا بریم داخل
اینجا خیلی سرده
امیر خیلی تغییر کرده بود
خیلی خوب شده بود
دیگه رفتاراش مثل قبلا نبود
قبلا سر این فوبیام اذیتم میکرد
همش مسخرم میکرد
خیلی متعجب شده بودم
فکر کنم از چشمام خونده بود که گفت
امیر : اونموقع بچه بودم
الان بزرگ شدم
دیانا : شبیه عکسات نیستی
امیر : جان؟
دیانا : میگم شبیه عکسایی که مامانبزرگ نشونم داد نیستی
امیر : مامانبزرگ هرچی عکس با عینک و لباس رسمی دارمو نگه میداره
بقیه رو یا چاپ نمیکنه
یا اگرم چاپ کنه میگیره میزاره تو کمد یا کشو
دیانا : چرا؟
امیر : نمیدونم
دیانا : اشکال نداره
امیر : توعم خیلی خوشگلتر از عکساتیا
فکر نمیکردم اون دختر بچه بیریخت اینقدر خوشگل بشه
یهو حرصم گرفت ازش
یهو با خنده گفت
امیر : گاردم نگیر ، شوخی بود(خنده)
دیانا : هنوزم رو مخی
۳.۸k
۲۳ بهمن ۱۴۰۲