چایی مینوشیدم و یادش افتادم

چایی می‌نوشیدم و یادش افتادم،
یکباره دلتنگش شدم
بغض‌کردم و اشک
در چشمانم حلقه‌زد،
همه با تعجب نگاهم کردند
لبخند تلخی زدم و گفتم
چقدر داغ بود...!
دیدگاه ها (۷)

خسته‌از شش روز جان‌دادن برای زندگیآه "جمعه" ای بداخلاق اساطی...

"جمعه"ها دل تنگ تریم و بغض... مثل یک نارنجک منتظر یک ضامن سک...

‍ يك روزاو هم معنای"بی محلی" را ميفهمدبگذار اكنون با "هم محل...

با زبانِ روزه💚 تا می بینمت، من تشنه لبلحظه ےِ افطار، با هر ر...

وسط یه بازار شلوغ خیلی اتفاقی چشمامون بهم قفل شد... پلک نزد،...

فرار من

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط