دو روز بعد
#𝑺𝑨𝑭𝑬_𝑾𝑰𝑻𝑯_𝒀𝑶𝑼
𝒑𝒂𝒓𝒕 ³⁸
دو روز بعد.
تو این سه روزی که اونجا بودن خیلی بهشون خوش گذشته و به جا های دیدنیه دئگو سفر کردن و حالا وقت رفتن بود. بعد از چک کردن وسایل تو چمدون درشو بست و موهاشو کج کرد و دستی به لباسش کشید.
یونگی از پله اومد بالا تا چمدون ها رو برداره و به پایین ببره. با دیدن هانا لبخند زد و چمدون رو تو دستش گرفت و توی صندوق عقب ماشین گزاشت
ویولت که دیگه اعصابش نمیکشید. دلش میخواست سرشو محکم بکوبه به دیوار چون دلش نمیومد جیمینی که مثل فرشته ها خوابیده رو بیدار کنه پس از اتاق رفت بیرون و به سمت یونگی رفت بازوی یونگی رو گرفت و کشون کشون به سمت اتاق برد و گفت
$از خواب بیدارش کن.
_چرا خودت نمیکنی؟!
$آخه نگاه کن مثل فرشته ها خوابیده من دلم نمیاد بیدارش کنم.
یونگی کلافه هوفی کشید دستشو به سمت پارچ آب که روی میز بود برد و به سمت جیمین رفت و خطاب به ویولت گفت.
_نگاه کن و یاد بگیر.
همزمان که اسم جیمینو فریاد زد و تخت رو با پاش تکون میداد روی سر جیمین آب ریخت.
_بیدار شوووووو زلزله اومدههههه.
محکم به تخت زد و خودشو روی جیمین پرت کرد که جیمین با ترس از رخت خواب بلند شد.
#پناه بگیریدددددد.
_بلندشو بلندشو اسکلت کردیم.
پاشو میخوایم بریم.
#خدایااااا مین یونگیییییی.
_کوفت خوب بریم.
ویولت با تعجب به جیمین که تمام بدنش خیس بود نگاه کرد و بعد نگاهشو به سمت در برد و بعد به میزی نگاه کرد که پارچ آب روش بود و دوباره به جیمین نگاه کرد.
$از این به بعد اینطوری بیدارت کنم؟؟
#نههه تو رو خدا آخرش سکته میکنم🤧
3 سال بعد.
بالاخره دانشگاش تموم شد.
پاشو از دانشگاه بیرون گزاشت و به سمت یونگی حمله ور شد و محکم بغلش کرد.
_خانوم دکتر من چطوره؟!
عالییییییییی اصن گوه خوردم تجربی انتخاب کردم گوه گوه...
_باشه نباید میخورد..
_یعنی.. نظرت چیه بریم بشوریم...
اوکی هر چقدر بیشتر حرف بزنم بد تر میشه.
دست هم دیگه رو گرفتن و به سمت ماشین رفتن و سوار شدن.
از فردا میگیرم میخوابم تاساعت ع غروب شب تا ساعت 3 بیدارم.
_خانوم دکتر شب بیداری تا ساعت 3 کار بدیه.
ادا دکترا رو در نیار.
_چشم بانوی من. راستی فردا پدر و مادرم میان. و میخوام باهاشون حرف بزنم.
و همچنین با پدر مادر تو.
بابت؟؟
_خاستگاری.
یو.. یون
_هیسسسس هیچی نمیشه تازه مامانم هم علاقه زیادی داشت به اینکه تو همسرم بشی. هوم؟
باشه.
(بچه ها چون میخوام سریع تمومش کنم برم سراغ فیک تهیونگ و جیمین به خاطر همین پرش زمانی زیادی داریم.)
فردا شب.
م.ه. بشین پسرم ببخشید این چند وقته خیلی بهت زحمت دادیم
_نه بابا اتفاقاً هم از تنهایی در اومدم هم یکم بیخیال کار شدم و به خودم استراحت دادم... و هم از افسردگی در اومدم.
م.ه. آره تب این دختره یه شیطون انقدر میره رو مخت که بیخیال افسردگی میشی و باید بری قرص اعصاب و روان بخری.
ما.. مامان.
_نه بابا اتفاقاً شیطونیش منو از همه چی نجات داد.
م.ی. خب حالا بگذریم از اینا... اومدیم در رابطه با زه موضوعی راجب به هانا جان.
م.ه. دید گفتم یه کاری کردی.
_نه نه نه موضوع یه چیز دیگست... مامان چرا لفتش میدی.
م. ی. اوه باشه باشه. خب... راستش... یونگی و اانا هم دیگه رو دوست دارن و یونگی ازم درخواست کرد که برای اینکه به شما بگیم بیایم اینجا و در این رابطه با هات حرف بزنم... خواهر قشنگم این موضوع مال سه سال پیشه و تو این سه سال تقرباً بچه ها هم دیگه رو شناختن و باهم دیگه کنار اومدن گه این تصمیم رو گرفتن پس....
البته که تو مادرشی و تصمیم گیریش با توعه ولی به هانا فکر کن... میدونی که من خیلی دوست داشتم هانا عروسم بشه و همیشه یونگی رو به گرفتن دختری مثل هانا تشویق میکردم و حالا که یونگی تصمیم گرفته که هانا رو بگیره خیلی خوشحالم و حالم از این بهتر نمیشه.
پ.ی. راستش رو بخواین من فکر نمیکردم که یونگی روزی به ازدواج هم فکر بکنه ولی وقتی دیدم که اینجوری بی طاقت شده وارد شک شدم و باید بگم خوشحالم که هم هانا و هم یونگی تونستن عشق رو تجربه کنن.
م.ه. والا... میدونی خیلی یهویی بود. و من از هانا هیچی نمیدونم اینکه چه اتفاقی افتاد که این دو نفری که یه زمانی باهم مشکل داشتن الان دارن به ازدواج فکر میکنه.
مامان میشه تخریبم نکنی؟!
م.ه. والا تا دیروز داشتی میگفتی نمیخوام برم پیشش بعد الان میگی میخوام باهاش ازدواج کنم
𝒑𝒂𝒓𝒕 ³⁸
دو روز بعد.
تو این سه روزی که اونجا بودن خیلی بهشون خوش گذشته و به جا های دیدنیه دئگو سفر کردن و حالا وقت رفتن بود. بعد از چک کردن وسایل تو چمدون درشو بست و موهاشو کج کرد و دستی به لباسش کشید.
یونگی از پله اومد بالا تا چمدون ها رو برداره و به پایین ببره. با دیدن هانا لبخند زد و چمدون رو تو دستش گرفت و توی صندوق عقب ماشین گزاشت
ویولت که دیگه اعصابش نمیکشید. دلش میخواست سرشو محکم بکوبه به دیوار چون دلش نمیومد جیمینی که مثل فرشته ها خوابیده رو بیدار کنه پس از اتاق رفت بیرون و به سمت یونگی رفت بازوی یونگی رو گرفت و کشون کشون به سمت اتاق برد و گفت
$از خواب بیدارش کن.
_چرا خودت نمیکنی؟!
$آخه نگاه کن مثل فرشته ها خوابیده من دلم نمیاد بیدارش کنم.
یونگی کلافه هوفی کشید دستشو به سمت پارچ آب که روی میز بود برد و به سمت جیمین رفت و خطاب به ویولت گفت.
_نگاه کن و یاد بگیر.
همزمان که اسم جیمینو فریاد زد و تخت رو با پاش تکون میداد روی سر جیمین آب ریخت.
_بیدار شوووووو زلزله اومدههههه.
محکم به تخت زد و خودشو روی جیمین پرت کرد که جیمین با ترس از رخت خواب بلند شد.
#پناه بگیریدددددد.
_بلندشو بلندشو اسکلت کردیم.
پاشو میخوایم بریم.
#خدایااااا مین یونگیییییی.
_کوفت خوب بریم.
ویولت با تعجب به جیمین که تمام بدنش خیس بود نگاه کرد و بعد نگاهشو به سمت در برد و بعد به میزی نگاه کرد که پارچ آب روش بود و دوباره به جیمین نگاه کرد.
$از این به بعد اینطوری بیدارت کنم؟؟
#نههه تو رو خدا آخرش سکته میکنم🤧
3 سال بعد.
بالاخره دانشگاش تموم شد.
پاشو از دانشگاه بیرون گزاشت و به سمت یونگی حمله ور شد و محکم بغلش کرد.
_خانوم دکتر من چطوره؟!
عالییییییییی اصن گوه خوردم تجربی انتخاب کردم گوه گوه...
_باشه نباید میخورد..
_یعنی.. نظرت چیه بریم بشوریم...
اوکی هر چقدر بیشتر حرف بزنم بد تر میشه.
دست هم دیگه رو گرفتن و به سمت ماشین رفتن و سوار شدن.
از فردا میگیرم میخوابم تاساعت ع غروب شب تا ساعت 3 بیدارم.
_خانوم دکتر شب بیداری تا ساعت 3 کار بدیه.
ادا دکترا رو در نیار.
_چشم بانوی من. راستی فردا پدر و مادرم میان. و میخوام باهاشون حرف بزنم.
و همچنین با پدر مادر تو.
بابت؟؟
_خاستگاری.
یو.. یون
_هیسسسس هیچی نمیشه تازه مامانم هم علاقه زیادی داشت به اینکه تو همسرم بشی. هوم؟
باشه.
(بچه ها چون میخوام سریع تمومش کنم برم سراغ فیک تهیونگ و جیمین به خاطر همین پرش زمانی زیادی داریم.)
فردا شب.
م.ه. بشین پسرم ببخشید این چند وقته خیلی بهت زحمت دادیم
_نه بابا اتفاقاً هم از تنهایی در اومدم هم یکم بیخیال کار شدم و به خودم استراحت دادم... و هم از افسردگی در اومدم.
م.ه. آره تب این دختره یه شیطون انقدر میره رو مخت که بیخیال افسردگی میشی و باید بری قرص اعصاب و روان بخری.
ما.. مامان.
_نه بابا اتفاقاً شیطونیش منو از همه چی نجات داد.
م.ی. خب حالا بگذریم از اینا... اومدیم در رابطه با زه موضوعی راجب به هانا جان.
م.ه. دید گفتم یه کاری کردی.
_نه نه نه موضوع یه چیز دیگست... مامان چرا لفتش میدی.
م. ی. اوه باشه باشه. خب... راستش... یونگی و اانا هم دیگه رو دوست دارن و یونگی ازم درخواست کرد که برای اینکه به شما بگیم بیایم اینجا و در این رابطه با هات حرف بزنم... خواهر قشنگم این موضوع مال سه سال پیشه و تو این سه سال تقرباً بچه ها هم دیگه رو شناختن و باهم دیگه کنار اومدن گه این تصمیم رو گرفتن پس....
البته که تو مادرشی و تصمیم گیریش با توعه ولی به هانا فکر کن... میدونی که من خیلی دوست داشتم هانا عروسم بشه و همیشه یونگی رو به گرفتن دختری مثل هانا تشویق میکردم و حالا که یونگی تصمیم گرفته که هانا رو بگیره خیلی خوشحالم و حالم از این بهتر نمیشه.
پ.ی. راستش رو بخواین من فکر نمیکردم که یونگی روزی به ازدواج هم فکر بکنه ولی وقتی دیدم که اینجوری بی طاقت شده وارد شک شدم و باید بگم خوشحالم که هم هانا و هم یونگی تونستن عشق رو تجربه کنن.
م.ه. والا... میدونی خیلی یهویی بود. و من از هانا هیچی نمیدونم اینکه چه اتفاقی افتاد که این دو نفری که یه زمانی باهم مشکل داشتن الان دارن به ازدواج فکر میکنه.
مامان میشه تخریبم نکنی؟!
م.ه. والا تا دیروز داشتی میگفتی نمیخوام برم پیشش بعد الان میگی میخوام باهاش ازدواج کنم
- ۸.۳k
- ۱۱ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط