«.....سکوت عمیقی اتاق رو پر کرد. چهره روحانی مسن به شدت ج
«.....سکوت عمیقی اتاق رو پر کرد. چهره روحانی مسن به شدت جدی شده بود. پس چرا بین این همه کشور، #ایران رو انتخاب کردی؟...»
محکم توی چشم هاش نگاه کردم. چون باید
#سرزمین_زیبای_من
قسمت۳۹: خمینی❤
نشستیم روی صندلی ها و جوانی برای ما شربت آورد. یکی از آقایون همراه، کنارم و حاج آقای مقابلم.
_حتما خسته شدید. اول پرواز، بعد هم که تا اینجا توی ماشین بودید. پیرمرد با لبخند با من حرف میزد و من از دیدن این رفتارها کلافه شده بودم. روال اینه که قبل از ورود به خوابگاه، دوستان تازه وارد میان و با هم گپی میزنیم. حالا اگر شما خسته اید، میخواید برنامه رو به فردا موکول کنیم.
سری تکان دادم. نه این چیزها برای من خسته کننده نیست و توی دلم گفتم: مگه من مثل تو یه پیرمردم؟ من آدمیم که با تلاش و سختی بزرگ شدم، این چیزها من رو خسته نمیکنه.
دوباره لبخند زد. من پرونده شما رو خوندم. اینطور که متوجه شدم شما برای طلبه شدن مسلمان شدید.
_اشکالی داره؟
دوباره خندید. نه. اشکالی که نداره اما عموم افراد بعد از اینکه مسلمان میشن، یه عدهشون بخاطر علاقه به تبلیغ اسلام و آشنایی بیشتر، میان و طلبه میشن. تا حالا مورد برعکس نداشتیم:)
به زحمت خودم رو کنترل میکردم. خندههاشون شدید، من رو عصبی میکرد و ذهنم رو بهم میریخت.
_منم به خاطر طلبه بودن، مسلمان نشدم. مسلمان شدم چون شرط پذیرشتون برای طلبه شدن، بود.
حالا اونها هم گیج شده بودن. حس خوبی بود، دیگه نمیخندیدن. میشد امواج متلاطم سوال های مختلف رو توی چهرهشون دید.
_توضیح اینکه واقعا برای چی اینجام، اصلا کار راحتی نیست. من از اسلام هیچی نمیدونم. اطلاعات من، در حد مطالعه سطحی از آیات قرآنه. حتی علی رغم مطالعات زیادی که کردم، بین فرقه ها و تفکرات گیر کردم و قادر به تشخیص درست و غلط نیستم. من فقط یه چیز رو فهمیدم. فقط اسلام قادر به عوض کردن تفکر تبعیض نژادیه، منم برای همین اینجام.
سکوت عمیقی اتاق رو پر کرد. چهره روحانی مسن به شدت جدی شده بود. پس چرا بین این همه کشور، #ایران رو انتخاب کردی؟
محکم توی چشم هاش نگاه کردم. چون باید خمینی بشم.
قسمت۴۰: به سفیدی برف❄
همون چهره جدی، به شدت توی فکر غرق شد. اون روزها اصلا نمیتونستم حدس بزنم، داشت به چی فکر میکرد. نمیشد عمق نگاهش رو درک کرد؛ اما از خندیدن بهتر بود.
من رو پذیرش کردن و راهی خوابگاه شدیم. فضای بزرگ، ساده و تمییزی بود. فقط ازشون درخواست کردم، من رو با سیاه پوست ها هم اتاق کنن. برام فرقی نداشت از کدوم کشور باشه، اما دلم نمیخواست حتی با یه گندم گون، توی یه اتاق باشم.
یکی از آقایون باهام اومد تا راه رو نشونم بده. در اتاق رو که باز کردم بهت زده شدم. تا وسط سرم سوخت. با صدای در، یه جوان بی نهایت سفید، با موهای قهوه ای روشن و چشم های عسلی، جلوی پای من بلند شد.
مثل میخ، جلوی در خشک شدم. همراهم به فارسی چیزی بهش گفت. جوان هم با لبخند جلو اومد و به انگلیسی شروع به سلام و خوش آمدگویی کرد.
چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام. از شدت عصبانیت، چشمهام داشت از حدقه بیرون میزد. دستش رو که برای دست دادن جلو آورد، یه قدم رفتم عقب. بدون توجه به ساکم، سریع دوییدم پایین، من رفتم. رفتم سراغ اون روحانی مسن.
_من از شما پرسیدم توی خوابگاه، طلبه سیاه پوست دارید؟ شما گفتید: بله. و من ازتون خواستم، من رو توی اتاق اونها بگذارید. حالا یه گندم گون هم، نه. اصلا از این جوان، سفیدتر کسی وجود داشت که من رو باهاش توی یه اتاق بگذارید؟
نگاه عمیقی بهم کرد. فکر کردم می خوای خمینی بشی. هیچ جوابی ندادم. تو میخوای با فکر تبعیض نژادی مبارزه کنی و برای همین مسلمان شدی اما نمیتونی یه سفیدپوست رو تحمل کنی. پس چطور میخوای این تفکر رو از بین ببری و به مردم یاد بدی، همه در برابر خدا، برابرند؟
خون، خونم رو میخورد. از خشم، صدای سائیده شدن دندان هام بهم بلند شده بود. یعنی من حق نداشتم، حتی شب ها رو با آرامش بخوابم؟
چند لحظه بهم نگاه کرد. اگر نمیخوای می
تونی برگردی #استرالیا . خمینی شدن به حرف و شعار؛ و راحت و الکی نیست.
چشم هام رو بستم. نه میمونم. این رو گفتم و برگشتم بالا.
#ادامه_دارد
📚 @ketab_khani
محکم توی چشم هاش نگاه کردم. چون باید
#سرزمین_زیبای_من
قسمت۳۹: خمینی❤
نشستیم روی صندلی ها و جوانی برای ما شربت آورد. یکی از آقایون همراه، کنارم و حاج آقای مقابلم.
_حتما خسته شدید. اول پرواز، بعد هم که تا اینجا توی ماشین بودید. پیرمرد با لبخند با من حرف میزد و من از دیدن این رفتارها کلافه شده بودم. روال اینه که قبل از ورود به خوابگاه، دوستان تازه وارد میان و با هم گپی میزنیم. حالا اگر شما خسته اید، میخواید برنامه رو به فردا موکول کنیم.
سری تکان دادم. نه این چیزها برای من خسته کننده نیست و توی دلم گفتم: مگه من مثل تو یه پیرمردم؟ من آدمیم که با تلاش و سختی بزرگ شدم، این چیزها من رو خسته نمیکنه.
دوباره لبخند زد. من پرونده شما رو خوندم. اینطور که متوجه شدم شما برای طلبه شدن مسلمان شدید.
_اشکالی داره؟
دوباره خندید. نه. اشکالی که نداره اما عموم افراد بعد از اینکه مسلمان میشن، یه عدهشون بخاطر علاقه به تبلیغ اسلام و آشنایی بیشتر، میان و طلبه میشن. تا حالا مورد برعکس نداشتیم:)
به زحمت خودم رو کنترل میکردم. خندههاشون شدید، من رو عصبی میکرد و ذهنم رو بهم میریخت.
_منم به خاطر طلبه بودن، مسلمان نشدم. مسلمان شدم چون شرط پذیرشتون برای طلبه شدن، بود.
حالا اونها هم گیج شده بودن. حس خوبی بود، دیگه نمیخندیدن. میشد امواج متلاطم سوال های مختلف رو توی چهرهشون دید.
_توضیح اینکه واقعا برای چی اینجام، اصلا کار راحتی نیست. من از اسلام هیچی نمیدونم. اطلاعات من، در حد مطالعه سطحی از آیات قرآنه. حتی علی رغم مطالعات زیادی که کردم، بین فرقه ها و تفکرات گیر کردم و قادر به تشخیص درست و غلط نیستم. من فقط یه چیز رو فهمیدم. فقط اسلام قادر به عوض کردن تفکر تبعیض نژادیه، منم برای همین اینجام.
سکوت عمیقی اتاق رو پر کرد. چهره روحانی مسن به شدت جدی شده بود. پس چرا بین این همه کشور، #ایران رو انتخاب کردی؟
محکم توی چشم هاش نگاه کردم. چون باید خمینی بشم.
قسمت۴۰: به سفیدی برف❄
همون چهره جدی، به شدت توی فکر غرق شد. اون روزها اصلا نمیتونستم حدس بزنم، داشت به چی فکر میکرد. نمیشد عمق نگاهش رو درک کرد؛ اما از خندیدن بهتر بود.
من رو پذیرش کردن و راهی خوابگاه شدیم. فضای بزرگ، ساده و تمییزی بود. فقط ازشون درخواست کردم، من رو با سیاه پوست ها هم اتاق کنن. برام فرقی نداشت از کدوم کشور باشه، اما دلم نمیخواست حتی با یه گندم گون، توی یه اتاق باشم.
یکی از آقایون باهام اومد تا راه رو نشونم بده. در اتاق رو که باز کردم بهت زده شدم. تا وسط سرم سوخت. با صدای در، یه جوان بی نهایت سفید، با موهای قهوه ای روشن و چشم های عسلی، جلوی پای من بلند شد.
مثل میخ، جلوی در خشک شدم. همراهم به فارسی چیزی بهش گفت. جوان هم با لبخند جلو اومد و به انگلیسی شروع به سلام و خوش آمدگویی کرد.
چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام. از شدت عصبانیت، چشمهام داشت از حدقه بیرون میزد. دستش رو که برای دست دادن جلو آورد، یه قدم رفتم عقب. بدون توجه به ساکم، سریع دوییدم پایین، من رفتم. رفتم سراغ اون روحانی مسن.
_من از شما پرسیدم توی خوابگاه، طلبه سیاه پوست دارید؟ شما گفتید: بله. و من ازتون خواستم، من رو توی اتاق اونها بگذارید. حالا یه گندم گون هم، نه. اصلا از این جوان، سفیدتر کسی وجود داشت که من رو باهاش توی یه اتاق بگذارید؟
نگاه عمیقی بهم کرد. فکر کردم می خوای خمینی بشی. هیچ جوابی ندادم. تو میخوای با فکر تبعیض نژادی مبارزه کنی و برای همین مسلمان شدی اما نمیتونی یه سفیدپوست رو تحمل کنی. پس چطور میخوای این تفکر رو از بین ببری و به مردم یاد بدی، همه در برابر خدا، برابرند؟
خون، خونم رو میخورد. از خشم، صدای سائیده شدن دندان هام بهم بلند شده بود. یعنی من حق نداشتم، حتی شب ها رو با آرامش بخوابم؟
چند لحظه بهم نگاه کرد. اگر نمیخوای می
تونی برگردی #استرالیا . خمینی شدن به حرف و شعار؛ و راحت و الکی نیست.
چشم هام رو بستم. نه میمونم. این رو گفتم و برگشتم بالا.
#ادامه_دارد
📚 @ketab_khani
۴.۹k
۰۶ دی ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.