شاگرد انتقالی پارت ۶۱
الان ساعت ۹:۱۲ دقیقه بود و ساعت ۱۲:۰۰ دعوای بین ما و والهالا بود رفتم و پیش چیفویو نشستم وقتی به چیویو نزدیک شدم متوجه کلی زخم و جراحات شدم حسابی کتک خورده بود و قیافه اش به شکست خورده شبیه بود روی صندلی روبه رویش نشستم.
ا/ت: حالت خوبه چیفویو؟
چیفویو: من خوبم! نگران من نباش باجی_سان رفته به والهالا ما هم نتونستیم جلوشو بگیریم!
ا/ت: ما یعنی کی؟
چیفویو: من و تاکمیچی! باجی سان می خواد تنهایی وارد یه نبرد بزرگ بشه و با کیساکی مبارزه کنه!
ا/ت: چطوری نتونستین جلوشو بگیرین؟
چیفویو: اون منو جلوی بالا مقام های والهالا کتک زد تا صابت کنه که دیگه نمی خواد فضو تومان باشه و تاکمیچی رو هم به عنوان شاهد بردن تا شهادت بده که باجی سان با ما متحد نبوده و نقشه ای درکار نیس!
ا/ت: و تاکمیچی چی گفت؟
چیفویو: حقیقت رو گفت و باجی عضو والهالا شد.
ا/ت: چرا؟
چیفویو: چی چرا؟
ا/ت: خب تاکمیچی خیلی راحت می تونست دروغ بگه که اینا همش یه نقشس و باجی داره بهتون حقه میزنه درسته اخر سر یه کتک حسابی از باجی می خورد ولی عوضش جلوی عضو شدن باجی تو والهالا رو می گرفت اون موقع یا باجی مجبور بود که برگرده تومان، که در اون صورت مایکی با آغوش باز منتظرش بود و یا هم مجبور بود به عنوان تماشاچی بره که در اون صورت هم کار خاصی از پیش نمی برد!
چیفویو مات و مهبوت به ا/ت نگاه کرد
چیفویو: راست میگی ها!
ا/ت: به این فکر نکرده بودین؟
چیفویو: حالا چیکار کنیم؟؟
ا/ت به گوشی اش نگاه کرد و
_هیچ کاری! فقط بسپارش به من!
ا/ت: حالت خوبه چیفویو؟
چیفویو: من خوبم! نگران من نباش باجی_سان رفته به والهالا ما هم نتونستیم جلوشو بگیریم!
ا/ت: ما یعنی کی؟
چیفویو: من و تاکمیچی! باجی سان می خواد تنهایی وارد یه نبرد بزرگ بشه و با کیساکی مبارزه کنه!
ا/ت: چطوری نتونستین جلوشو بگیرین؟
چیفویو: اون منو جلوی بالا مقام های والهالا کتک زد تا صابت کنه که دیگه نمی خواد فضو تومان باشه و تاکمیچی رو هم به عنوان شاهد بردن تا شهادت بده که باجی سان با ما متحد نبوده و نقشه ای درکار نیس!
ا/ت: و تاکمیچی چی گفت؟
چیفویو: حقیقت رو گفت و باجی عضو والهالا شد.
ا/ت: چرا؟
چیفویو: چی چرا؟
ا/ت: خب تاکمیچی خیلی راحت می تونست دروغ بگه که اینا همش یه نقشس و باجی داره بهتون حقه میزنه درسته اخر سر یه کتک حسابی از باجی می خورد ولی عوضش جلوی عضو شدن باجی تو والهالا رو می گرفت اون موقع یا باجی مجبور بود که برگرده تومان، که در اون صورت مایکی با آغوش باز منتظرش بود و یا هم مجبور بود به عنوان تماشاچی بره که در اون صورت هم کار خاصی از پیش نمی برد!
چیفویو مات و مهبوت به ا/ت نگاه کرد
چیفویو: راست میگی ها!
ا/ت: به این فکر نکرده بودین؟
چیفویو: حالا چیکار کنیم؟؟
ا/ت به گوشی اش نگاه کرد و
_هیچ کاری! فقط بسپارش به من!
- ۷.۸k
- ۱۴ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط