فن فیک از باکوگو تک پارتی 🫐
فن فیک از باکوگو تک پارتی 🫐
-باکوگووووو
+شینههه نفله چتهه
_هااااا من بردممم
+هااا
_حیحی مگه نگفتی با من قهری باهام حرف نمیزنییی (زبونش رو در میاره) میدونستمم نمیتونیییی
+دعاااا کن گیرت نیارم رزا... صبرررر من کاریتت ندارمم
-نههه تو میخوای منو بوخورییی عررررر کومککــ
یه چند ساعتی موش و گربه بازی کردیم که من سریع ژاکتم رو ورداشتم و همین طور که از دست باکوگو فرار میکردم سمت خیابون رفتم مگههه ولم میکرددد دیگه خسته شدم پیچیدم توی یه کوچه و منتظر موندم یجا کز کردم که یهو دیدم یچیزی یه کسی نیمدونم چی بغلم کرده...
+شینه نفله تو همین دیروز رفتی دکتر زیاد به خودت فشار نیار
_باکوگو.. نیازی نیـ...
که باکوگو پرنسسی بغلم کرد و از کوچه رفتیم بیرون همه به ما نگاه میکردن
به باکوگو گفتم خوبم بزارم زمین گذاشتم زمین و یکم باهم وقت گذروندیم و رفتیم خونه
(توی خونه)
-هیییی باکوگو بیا فیلم گذاشتمـ
چند تا بالش بلند کردم و انداختم
باکوگو هم توی جایی که براش پهن کرده بودم دراز کشید و باهم شروع به فیلم دیدن کردیم ـ
....(کمی بعد)
یکم گذشت ولی من بازم چشمام نیمه بازه.. خوابمم میاددد!!! تلاش کردم چشمام رو نبندم ولی نتونستم و خوابم برد..
(از نظر باکوگو)
میدونستم قاتللل اونههه اون... (به رزا نگاه میکنه که پاهاش رو توی پاهاش حلقه کرده و خوابیده)
الان نمیتونم برم پس.. فیلم رو خاموش کردم بغلش کردم و دستم رو دور کمرش انداختم میترسم سفت تر بغلش کنم استخوناش بشکنه... ـ
_هومم
بعد بیشتر باکوگو رو بغل کرد... و اونها روزگار خوبی رو گذروندن🗿(وقتی میخوای سریع تموم کنی داستان رو و راستی عکس پارت قیافه و لباس رزاعه)
-باکوگووووو
+شینههه نفله چتهه
_هااااا من بردممم
+هااا
_حیحی مگه نگفتی با من قهری باهام حرف نمیزنییی (زبونش رو در میاره) میدونستمم نمیتونیییی
+دعاااا کن گیرت نیارم رزا... صبرررر من کاریتت ندارمم
-نههه تو میخوای منو بوخورییی عررررر کومککــ
یه چند ساعتی موش و گربه بازی کردیم که من سریع ژاکتم رو ورداشتم و همین طور که از دست باکوگو فرار میکردم سمت خیابون رفتم مگههه ولم میکرددد دیگه خسته شدم پیچیدم توی یه کوچه و منتظر موندم یجا کز کردم که یهو دیدم یچیزی یه کسی نیمدونم چی بغلم کرده...
+شینه نفله تو همین دیروز رفتی دکتر زیاد به خودت فشار نیار
_باکوگو.. نیازی نیـ...
که باکوگو پرنسسی بغلم کرد و از کوچه رفتیم بیرون همه به ما نگاه میکردن
به باکوگو گفتم خوبم بزارم زمین گذاشتم زمین و یکم باهم وقت گذروندیم و رفتیم خونه
(توی خونه)
-هیییی باکوگو بیا فیلم گذاشتمـ
چند تا بالش بلند کردم و انداختم
باکوگو هم توی جایی که براش پهن کرده بودم دراز کشید و باهم شروع به فیلم دیدن کردیم ـ
....(کمی بعد)
یکم گذشت ولی من بازم چشمام نیمه بازه.. خوابمم میاددد!!! تلاش کردم چشمام رو نبندم ولی نتونستم و خوابم برد..
(از نظر باکوگو)
میدونستم قاتللل اونههه اون... (به رزا نگاه میکنه که پاهاش رو توی پاهاش حلقه کرده و خوابیده)
الان نمیتونم برم پس.. فیلم رو خاموش کردم بغلش کردم و دستم رو دور کمرش انداختم میترسم سفت تر بغلش کنم استخوناش بشکنه... ـ
_هومم
بعد بیشتر باکوگو رو بغل کرد... و اونها روزگار خوبی رو گذروندن🗿(وقتی میخوای سریع تموم کنی داستان رو و راستی عکس پارت قیافه و لباس رزاعه)
۲.۶k
۱۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.