همه میمیریم همه میمیرند

همه می‌میریم. همه می‌میرند.
هر کدام به شکلی، هر کدام وقتی موقعش برسد. من مرگ را مسیری در امتداد زندگی می‌دانم، انتظارش را نمی‌کشم ولی می‌دانم آخر خط همین است و اطمینان دارم وقتش که رسید از آن نمی‌ترسم. اما باید اعتراف کنم وقتی به نبودن فکر می‌کنم، ذهنم درگیر بودن آنهایی می‌شود که بعد از من می‌مانند.
وقتی بدون من به خانه برمیگردند. وقتی روی میز کتابها و نوشته‌ها و عینکم را می‌بینند. وقتی سازهایم‌ را در اتاق کارم در انتظار نواخته شدن پیدا می‌کنند. وقتی به گلدانهای هشت ساله ارکیده‌ام آب می‌دهند و به نظرشان می‌رسد که ناگهان می‌توانند عطر همیشگی‌ام را استشمام کنند. وقتی خانه را پر از حضور من و خالی از وجود من می‌یابند.
ما اغلب صحبت از سهم هرکس از زندگی می‌کنیم اما کمتر راجع به سهم دیگران از زندگی یک نفر دیگر بحث می‌کنیم. ما اغلب راجع به زندگی پس از مرگ صحبت می‌کنیم اما کمتر در مورد زندگی بازماندگان پس از مرگ عزیزی حرف می‌زنیم.
در چشم ما، مرگ، در هم تنیدن غیرعادلانه فراق و رنج و درد و سوگ‌های بی انتهاست و جوری در کلاف غم‌انگیز غممان می‌پیچیم که فراموش می‌کنیم از عشق و از خاطرات خوب و از لبخندها و از معنای حضور آن یک نفر در کنار خودمان بگوییم!
برای خودم آرزو می‌کنم روزی که سهمم را از این دنیا گرفتم، روزی که عزیزانم بدون من به خانه باز می‌گردند، خانه را و زندگی را، سرشار از مهر و عشق بی پایان من به خودشان بدانند؛ کتاب‌هایم را بخوانند یا به کتابخانه‌ای ببخشند، سازهایم را بنوازند یا به نوازنده‌ای بی ساز هدیه دهند. گلدان‌هایم را آب دهند و هروقت یادی از من می‌کنند از لبخندها و شوخی‌ها و از خنده‌های از ته دلم بگویند. و بگویند سهم ما از بودنش کم بود.
دیدگاه ها (۰)

رها🍂 امشب آخرین دقیقه آدر ماه را ورق می زنیم و شمع های روشن ...

تاوان خوشبختی اینده ات را اکنون پس بده

مادر نامت را که می نویسمقلم می لرزددل می لرزدجهان آرام می شو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط