رمان
#رمان
#یادت_باشد
#پارت_دهم
#شهید_حمید_سیاهکالی
بیشتر او صحبت میکرد و من شنونده بودم یا نهایتا با چند کلمه ی کوتاه جواب می دادم، انگار خودش هم متوجه سکوتم شده بود، پرسید: «شما سوالی نداری؟ اگه چیزی براتون مهمه بپرسید.» برایم درس خواندن مهم بود. گفتم: «من تازه دانشگاه قبول شدم. اگه قرار بر وصلت شد، شما اجازه میدین ادامه تحصیل بدم و اگر جور شد سر کار برم؟»، حمید گفت: «مخالف درس خوندن شما نیستم، ولی واقعیتش رو بخوای، به خاطر فضای نامناسب بعضی دانشگاه ها دوست ندارم خانمم دانشگاه بره. البته مادرم با من صحبت کرده بود و گفته که شما به درس علاقه داری. از روی اعتماد و اطمینانی که به شما دارم اجازه میدم دانشگاه برین. سر کار رفتن هم به انتخاب خودتون، ولی نمی خوام باعث بشه به زندگی لطمه وارد بشه .» با شنیدن صحبت هایش گفتم: «مطمئن باشید من به بهترین شکل جواب این اعتماد شما رو میدم. راجع به کار هم من خودم محیط مردونه رو نمی پسندم. اگر محیط مناسبی بود میرم، ولی اگه بعدا بچه دار بشم و ثانیه ای حس کنم همسر یا فرزندم به خاطر سر کار رفتنم اذیت می شن، قول میدم دیگه نرم.» اکثر سوال هایی که حمید پرسید را نیازی ندیدم من هم بپرسم. از بس در این مدت ننه از حمید گفته بود، جواب همه ی آن هارا می دانستم. وسط حرف ها پرسیدم: «شما کار فنی بلدین؟» حمید متعجب از سوال من گفت: «در حد بستن لامپ بلدم!» گفتم : «در حدی که واشر شیر آب رو عوض کنین چطور؟» گفت: «آره، خیالتون راحت. دست به آچارم بد نیست، کار رو راه میندازم.» مسئله ای من را درگیر کرده بود. مدام در ذهنم بال و پایین می کردم که آن را مطرح کنم دلم را به دریا زدم و پرسیدم : «ببخشید این سوال رو میپرسم، چهره ی من مورد پسند شما هست یا نه؟!»
پیش خودم فکر می کردم نکنه حمید به خاطر اصرار خانواده یا چون از بچگی این حرف ها بوده، به خواستگاری من آمده است. جوابی که حمید داد خیالم را راحت کرد: «نمیدونم چی باعث شده همچین سوالی بپرسین اگه مورد پسند نبودیم که نمی اومدم اینجا و اینقدر پیگیری نمی کردم.» از ساعت پنج تا شش و نیم صحبت کردیم. هنوز نمکدان بین دست های حمید می چرخید. صحبت ها تمام شده بود، حمید وقتی میخواست از اتاق بیرون برود به من تعارف کرد. گفتم: «نه، شما بفرمایین.» گفت:«حتما میخواین، پس اجازه بدین آخرین حدیث رو هم بگم. یک ساعت فکر کردن بهتر از هفتاد سال عبادت.» بین صحبت هایمان چندین بار از حدیث و روایت استفاده کرده بود. هر چیزی که می گفت قال امام صادق علیه السلام بود و یا قال امام باقر علیه السلام. با گفتن این حدیث صحبت ما تمام شد و حمید زودتر از من اتاق را ترک کرد. آن روز نمی داستم مرام حمید همین است:« می آید، نیامده جواب می گیرد و بعد هم خیلی زود می رود.» حالا همه ی آن چیزی که دنبالش بود را گرفته بود. من ماندم و یک دنیا رویا هایی که از بچگی با آن ها زندگی کرده بودم و حس می کردم از این لحظه روز های پر فراز و نشیبی باید در انتظار من باشد؛ یک انتظار تازه که به حسی تمام ناشدنی تبدیل خواهد شد. تمام آن یک ساعت و نیمی که داشتیم صحبت می کردیم، پدرم با اینکه پایش در رفته بود، عصا به دست بیرون اتاقم در رفت و آمد بود. می رفت ته راهرو، به دیوار تکیه می داد، با ایما و اشاره منظورش را می رساند که یعنی کافیه! در چهره اش به راحتی می شد استرس را دید. می دانستم چقدر به من وابسته است و این لحظات اورا مضطرب کرده.
#یادت_باشد
#پارت_دهم
#شهید_حمید_سیاهکالی
بیشتر او صحبت میکرد و من شنونده بودم یا نهایتا با چند کلمه ی کوتاه جواب می دادم، انگار خودش هم متوجه سکوتم شده بود، پرسید: «شما سوالی نداری؟ اگه چیزی براتون مهمه بپرسید.» برایم درس خواندن مهم بود. گفتم: «من تازه دانشگاه قبول شدم. اگه قرار بر وصلت شد، شما اجازه میدین ادامه تحصیل بدم و اگر جور شد سر کار برم؟»، حمید گفت: «مخالف درس خوندن شما نیستم، ولی واقعیتش رو بخوای، به خاطر فضای نامناسب بعضی دانشگاه ها دوست ندارم خانمم دانشگاه بره. البته مادرم با من صحبت کرده بود و گفته که شما به درس علاقه داری. از روی اعتماد و اطمینانی که به شما دارم اجازه میدم دانشگاه برین. سر کار رفتن هم به انتخاب خودتون، ولی نمی خوام باعث بشه به زندگی لطمه وارد بشه .» با شنیدن صحبت هایش گفتم: «مطمئن باشید من به بهترین شکل جواب این اعتماد شما رو میدم. راجع به کار هم من خودم محیط مردونه رو نمی پسندم. اگر محیط مناسبی بود میرم، ولی اگه بعدا بچه دار بشم و ثانیه ای حس کنم همسر یا فرزندم به خاطر سر کار رفتنم اذیت می شن، قول میدم دیگه نرم.» اکثر سوال هایی که حمید پرسید را نیازی ندیدم من هم بپرسم. از بس در این مدت ننه از حمید گفته بود، جواب همه ی آن هارا می دانستم. وسط حرف ها پرسیدم: «شما کار فنی بلدین؟» حمید متعجب از سوال من گفت: «در حد بستن لامپ بلدم!» گفتم : «در حدی که واشر شیر آب رو عوض کنین چطور؟» گفت: «آره، خیالتون راحت. دست به آچارم بد نیست، کار رو راه میندازم.» مسئله ای من را درگیر کرده بود. مدام در ذهنم بال و پایین می کردم که آن را مطرح کنم دلم را به دریا زدم و پرسیدم : «ببخشید این سوال رو میپرسم، چهره ی من مورد پسند شما هست یا نه؟!»
پیش خودم فکر می کردم نکنه حمید به خاطر اصرار خانواده یا چون از بچگی این حرف ها بوده، به خواستگاری من آمده است. جوابی که حمید داد خیالم را راحت کرد: «نمیدونم چی باعث شده همچین سوالی بپرسین اگه مورد پسند نبودیم که نمی اومدم اینجا و اینقدر پیگیری نمی کردم.» از ساعت پنج تا شش و نیم صحبت کردیم. هنوز نمکدان بین دست های حمید می چرخید. صحبت ها تمام شده بود، حمید وقتی میخواست از اتاق بیرون برود به من تعارف کرد. گفتم: «نه، شما بفرمایین.» گفت:«حتما میخواین، پس اجازه بدین آخرین حدیث رو هم بگم. یک ساعت فکر کردن بهتر از هفتاد سال عبادت.» بین صحبت هایمان چندین بار از حدیث و روایت استفاده کرده بود. هر چیزی که می گفت قال امام صادق علیه السلام بود و یا قال امام باقر علیه السلام. با گفتن این حدیث صحبت ما تمام شد و حمید زودتر از من اتاق را ترک کرد. آن روز نمی داستم مرام حمید همین است:« می آید، نیامده جواب می گیرد و بعد هم خیلی زود می رود.» حالا همه ی آن چیزی که دنبالش بود را گرفته بود. من ماندم و یک دنیا رویا هایی که از بچگی با آن ها زندگی کرده بودم و حس می کردم از این لحظه روز های پر فراز و نشیبی باید در انتظار من باشد؛ یک انتظار تازه که به حسی تمام ناشدنی تبدیل خواهد شد. تمام آن یک ساعت و نیمی که داشتیم صحبت می کردیم، پدرم با اینکه پایش در رفته بود، عصا به دست بیرون اتاقم در رفت و آمد بود. می رفت ته راهرو، به دیوار تکیه می داد، با ایما و اشاره منظورش را می رساند که یعنی کافیه! در چهره اش به راحتی می شد استرس را دید. می دانستم چقدر به من وابسته است و این لحظات اورا مضطرب کرده.
۴.۹k
۰۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.