رمان
#رمان
#یادت_باشد
#پارت_یازدهم
#شهید_حمید_سیاهکالی
همیشه وقتی حرص می خورد عادت داشت یا راه می رفت یا لبش را ور می چید. وقتی از اتاق بیرون آمدم، عمه گفت : «فرزانه جان! خوب فکراتو بکن. ما هفته ی بعد برای گرفتن جواب تماس می گیریم.» از روی خجالت نمی توانستم درباره ی اتفاق آن روز و صحبت هایی که با حمید داشتم با پدر و مادرم حرفی بزنم. این طور مواقع معمولا حرف هایم را به برادرم علی می زنم. در ماجرا های مختلفی که پیش می آمد، مشاور خصوصی من بود. با اینکه از نظر سنی یک سال از من کوچک تر است، ولی نظرات خوب و منطقی ای می دهد. باشگاه بود. وقتی به خانه رسید، هنوز ساکش را زمین نگذاشته بود که ماجرای صحبتم با حمید را برایش تعریف کردم و نظرش را پرسیدم، گفت : «کار خوبی کردی صحبت کردی. حمید پسر خیلی خوبیه. من از همه نظر تاییدش می کنم.» مهر حمید از همان لحظه ی اول به دلم نشسته بود. به یاد عهدی که با خدا بسته بودم افتادم؛ درست روز بیستم حمید برای خواستگاری به خانه ما آمده بود. تصورش را هم نمی کردم توسل به ائمه این گونه دلم را گرم کند و اطمینان بخش قلبم باشد. حس عجیب و شور انگیزی داشتم. همه ی آن ترس ها و اضطراب ها جای خودشان را به یک اطمینان قلبی داده بودند. تکیه گاه مطمئنم را پیدا کرده بودم، احساس میکردم با خیال راحت می توانم به حمید تکیه کنم. به خودم گفتم: «حمید همون کسی هستش که میشه تا ته دنیا بدون خستگی باهاش همراه شد.» سه روزی از این ماجرا گذشت. مشغول رسیدگی به گل های گلخانه بودم. مادرم غیر مستقیم چند باری نظرم را درباره حمید پرسیده بود.
از حال و روزش معلوم که خیلی خوشحال است، از اول به حمید علاقه ی مادرانه ای داشت. در حال صحبت بودیم که تلفن خانه به صدا در آمد. مادرم گوشی را برداشت. با همان سلام اول شصتم خبر دار شد که احتمالا عمه برای گرفتن جواب تماس گرفته است. در حین احوال پرسی، مادرت با دست به من اشاره کرد که یک هفته نشده، چرا انقدر عجله دارید؟ بعد پیش خودم حساب کردم دیدم جواب من که مشخص است؛ چه امروز، چه چند روز بعد. شانه هایم را دادم بالا. دست آخر دلم را به دریا زدم و گفتم «جوابم مثبته، ولی چون ما فامیل هستیم، اول باید بریم برای آزمایش ژنتیک تا یه وقت بعدا مشکل پیش نیاد. تا جواب آزمایش نیومد این موضوع رو با کسی مطرح نکنن.» علت این که عمه
انقدر زود تماس گرفته بود حرف های حمید بود به مادرش گفته بود: «من فرزانه خانم رو راضی کردم. زنگ بزن. مطمئن باش جواب بله رو می گیریم.»
#یادت_باشد
#پارت_یازدهم
#شهید_حمید_سیاهکالی
همیشه وقتی حرص می خورد عادت داشت یا راه می رفت یا لبش را ور می چید. وقتی از اتاق بیرون آمدم، عمه گفت : «فرزانه جان! خوب فکراتو بکن. ما هفته ی بعد برای گرفتن جواب تماس می گیریم.» از روی خجالت نمی توانستم درباره ی اتفاق آن روز و صحبت هایی که با حمید داشتم با پدر و مادرم حرفی بزنم. این طور مواقع معمولا حرف هایم را به برادرم علی می زنم. در ماجرا های مختلفی که پیش می آمد، مشاور خصوصی من بود. با اینکه از نظر سنی یک سال از من کوچک تر است، ولی نظرات خوب و منطقی ای می دهد. باشگاه بود. وقتی به خانه رسید، هنوز ساکش را زمین نگذاشته بود که ماجرای صحبتم با حمید را برایش تعریف کردم و نظرش را پرسیدم، گفت : «کار خوبی کردی صحبت کردی. حمید پسر خیلی خوبیه. من از همه نظر تاییدش می کنم.» مهر حمید از همان لحظه ی اول به دلم نشسته بود. به یاد عهدی که با خدا بسته بودم افتادم؛ درست روز بیستم حمید برای خواستگاری به خانه ما آمده بود. تصورش را هم نمی کردم توسل به ائمه این گونه دلم را گرم کند و اطمینان بخش قلبم باشد. حس عجیب و شور انگیزی داشتم. همه ی آن ترس ها و اضطراب ها جای خودشان را به یک اطمینان قلبی داده بودند. تکیه گاه مطمئنم را پیدا کرده بودم، احساس میکردم با خیال راحت می توانم به حمید تکیه کنم. به خودم گفتم: «حمید همون کسی هستش که میشه تا ته دنیا بدون خستگی باهاش همراه شد.» سه روزی از این ماجرا گذشت. مشغول رسیدگی به گل های گلخانه بودم. مادرم غیر مستقیم چند باری نظرم را درباره حمید پرسیده بود.
از حال و روزش معلوم که خیلی خوشحال است، از اول به حمید علاقه ی مادرانه ای داشت. در حال صحبت بودیم که تلفن خانه به صدا در آمد. مادرم گوشی را برداشت. با همان سلام اول شصتم خبر دار شد که احتمالا عمه برای گرفتن جواب تماس گرفته است. در حین احوال پرسی، مادرت با دست به من اشاره کرد که یک هفته نشده، چرا انقدر عجله دارید؟ بعد پیش خودم حساب کردم دیدم جواب من که مشخص است؛ چه امروز، چه چند روز بعد. شانه هایم را دادم بالا. دست آخر دلم را به دریا زدم و گفتم «جوابم مثبته، ولی چون ما فامیل هستیم، اول باید بریم برای آزمایش ژنتیک تا یه وقت بعدا مشکل پیش نیاد. تا جواب آزمایش نیومد این موضوع رو با کسی مطرح نکنن.» علت این که عمه
انقدر زود تماس گرفته بود حرف های حمید بود به مادرش گفته بود: «من فرزانه خانم رو راضی کردم. زنگ بزن. مطمئن باش جواب بله رو می گیریم.»
۴.۵k
۰۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.