پارت ۲۵
#پارت_۲۵
در رو بستم پشت سرم...اما همش حس میکردم یکی داره تعقیبم میکنه..
ولی مطمئن بودم خیالاتی شدم..
رفتم و روی کارتن ها نشستم...اصلا حوصله نداشتم بلند شم و قالی پهن کنم...بنابراین سر جام وایسادم...خوابم میومد..خیلیی...
کیفم رو گزاشتم زیر سرم و چشمامو بستم....به یه دقیقه نرسیده خوابم برد.........
با شنیدن صدایی پلکام تکون خورد...ولی اونقدر مهم نبود که از خواب نازم بگذرم....بازم شنیدم اما اینبار بلند تر...یهو انگار یه نفر پرید....
یکدفعه از جا بلند شدم...اینور اونور یه نگاه کردم...چیزی ندیدم..
با ترس بلند شدم و اطراف و نگاه کردم...با دیدن سایه ای که تو اون تارکی نزدیکم میومد....ترسیدم..
با وحشت اومدم عقب کرد کنم...که کوبیدم به یه نفر...
یه مرد بود که ماسک سیاهی زده بود...اومدم داد بزنم که جلوی دهنم رو گرفت...وااای خدایا خودت کمکم کن...
حدود چهار نفر بودن...اینا چرا انقدر گندن...
حتما از طرف اون طلبکار بابامه....عوضی برام ادم اجیر کرده..
یکیشون رو دیدم که با لبخند کریهی نزدیکم میشد..
انقدر ترسیدم که با یه حرکت وسط پای اون گندبکی که منو گرفته بود زدم.....یه داد بلند زد و خم شد..
اوووووف...فک کنم تا چند نسل بعدشو از بین بردم...تا اومدم فرار کنم اون یکی منو گرفت...یه جیغ فرا بنفش کشیدم
که فک کنم گوشش عیب دار شد...یه دفعه صدای درو فهمیدم..
هامین:
فکرم بدجور مشغول اون دختر بود....واقعا با هر دختری که دیده بودم فرق داشت...
اصلا تصوراتم رو نسبت به دخترا عوض کرد
لباسام رو عوض کردم تصمیم گرفتم برم خونه....سوار ماشین شدم...چشمم خورد به دختره...با یه تصمیم ناگهانی....ماشین روشن کردم و دنبالش راه افتادم.. #حقیقت_رویایی🌙
لایک و نظر فراموش نشه😊
در رو بستم پشت سرم...اما همش حس میکردم یکی داره تعقیبم میکنه..
ولی مطمئن بودم خیالاتی شدم..
رفتم و روی کارتن ها نشستم...اصلا حوصله نداشتم بلند شم و قالی پهن کنم...بنابراین سر جام وایسادم...خوابم میومد..خیلیی...
کیفم رو گزاشتم زیر سرم و چشمامو بستم....به یه دقیقه نرسیده خوابم برد.........
با شنیدن صدایی پلکام تکون خورد...ولی اونقدر مهم نبود که از خواب نازم بگذرم....بازم شنیدم اما اینبار بلند تر...یهو انگار یه نفر پرید....
یکدفعه از جا بلند شدم...اینور اونور یه نگاه کردم...چیزی ندیدم..
با ترس بلند شدم و اطراف و نگاه کردم...با دیدن سایه ای که تو اون تارکی نزدیکم میومد....ترسیدم..
با وحشت اومدم عقب کرد کنم...که کوبیدم به یه نفر...
یه مرد بود که ماسک سیاهی زده بود...اومدم داد بزنم که جلوی دهنم رو گرفت...وااای خدایا خودت کمکم کن...
حدود چهار نفر بودن...اینا چرا انقدر گندن...
حتما از طرف اون طلبکار بابامه....عوضی برام ادم اجیر کرده..
یکیشون رو دیدم که با لبخند کریهی نزدیکم میشد..
انقدر ترسیدم که با یه حرکت وسط پای اون گندبکی که منو گرفته بود زدم.....یه داد بلند زد و خم شد..
اوووووف...فک کنم تا چند نسل بعدشو از بین بردم...تا اومدم فرار کنم اون یکی منو گرفت...یه جیغ فرا بنفش کشیدم
که فک کنم گوشش عیب دار شد...یه دفعه صدای درو فهمیدم..
هامین:
فکرم بدجور مشغول اون دختر بود....واقعا با هر دختری که دیده بودم فرق داشت...
اصلا تصوراتم رو نسبت به دخترا عوض کرد
لباسام رو عوض کردم تصمیم گرفتم برم خونه....سوار ماشین شدم...چشمم خورد به دختره...با یه تصمیم ناگهانی....ماشین روشن کردم و دنبالش راه افتادم.. #حقیقت_رویایی🌙
لایک و نظر فراموش نشه😊
۴۶.۳k
۲۱ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.