پارت ۲۶
#پارت_۲۶
هرچی جلوتر میرفتم تعجبم بیشتر میشد...دیده بودم خونشونو عوض کرده ولی نمیدونستم اومدن ته بیابون..
پیاده شد و رفت داخل...یکم منتظر موندم
خودم نمیدونستم چیکار کنم که این دختر چموش رام بشه..
تصمیم گرفتم یکم بترسونمش تا سر عقل بیاد....اما الان نه
باید میزاشتم تا بخوابه..
صندلی ماشین و خوابوندم و ارنجم و گزاشتم رو چشام...صدای شکمم بلند شد...اه...از صبحانه دیگه چیزی جز قهوه نخورده بودم...
تو حال و هوای خودم بودم که یهو با صدای جیغی به خودم اومدم
بلند شدم...فک نکنم توهم زده باشم..پیا ه شدم...بازم صدا....ولی انگار یکی خفش کرد..از داخل خونه دختره بود..وااای باز اسمش یادم رفت..
حتما اتفاقی براش افتاده...دستم و گزاشتم رو درو خودم و کشیدم بالا...با صحنه ای که دیدم دود از سرم بلند شد...
لعنت بهشون...سعی داشتن دست و پاشو ببندن یه چاقو هم دستشون بود..
حرکت کردم سمتشون و با یه حرکت یکیشون و کله پا کردم
تعجبی نداره...اوگ با اون هیکل ریزه میزه(توجه داشته باشید آنالی ریزه میزه نیست...هامین با اون هیکلش و قد بلندش کوچیک میبینتش😄 )
نتونسته از پسشون بر بیاد...وقتی چشمش به من خورد فک کنم امیدوار شد به نجاتش...چوبی اون گوشه پیدا کردم...گرفتمش و رفتم سمتشون
اولی که اومد طرفم کوبیدم فرق سرش....رفتم سراغ بعدی ...
با چاقو اومد طرفم...اما جا خالی دادم و زدم زیر پاش بعد چاقو رو گرفتم و فرو کردم تو پهلوش..
رفتم سمت اون غول تشنی که دختره رو گرفته بود ....تقریبا بی حال بود اون گربه وحشی...هه من از کی تاحالا برا بقیه اسم مستعار میزارم...بیخیال
مجبور شد اون ول کنه تا بیاد سمتم...اما انگار بازو هاش باد هوا بود چون سریع کوبوندمش رو زمین...
رفتم سمت دختره که بی حال رو زمین نشسته بود و گریه میکرد...تقریبا بارون شروع به باریدن کرده بود..
صدای ضعیفشو شنیدم:
-قبول.....میکنم
خم شدم سمتش..
-چی
هق هق کرد..
-قبول میکنم...باشه پول بیمارستان و طلبکارارو بده...هه..قبول میکنم خدمتکارت بشم..
فک کردم گوشام اشتباه شنیده #حقیقت_رویایی🌙 ⭐
لایک نظر فراموش نشه☁
هرچی جلوتر میرفتم تعجبم بیشتر میشد...دیده بودم خونشونو عوض کرده ولی نمیدونستم اومدن ته بیابون..
پیاده شد و رفت داخل...یکم منتظر موندم
خودم نمیدونستم چیکار کنم که این دختر چموش رام بشه..
تصمیم گرفتم یکم بترسونمش تا سر عقل بیاد....اما الان نه
باید میزاشتم تا بخوابه..
صندلی ماشین و خوابوندم و ارنجم و گزاشتم رو چشام...صدای شکمم بلند شد...اه...از صبحانه دیگه چیزی جز قهوه نخورده بودم...
تو حال و هوای خودم بودم که یهو با صدای جیغی به خودم اومدم
بلند شدم...فک نکنم توهم زده باشم..پیا ه شدم...بازم صدا....ولی انگار یکی خفش کرد..از داخل خونه دختره بود..وااای باز اسمش یادم رفت..
حتما اتفاقی براش افتاده...دستم و گزاشتم رو درو خودم و کشیدم بالا...با صحنه ای که دیدم دود از سرم بلند شد...
لعنت بهشون...سعی داشتن دست و پاشو ببندن یه چاقو هم دستشون بود..
حرکت کردم سمتشون و با یه حرکت یکیشون و کله پا کردم
تعجبی نداره...اوگ با اون هیکل ریزه میزه(توجه داشته باشید آنالی ریزه میزه نیست...هامین با اون هیکلش و قد بلندش کوچیک میبینتش😄 )
نتونسته از پسشون بر بیاد...وقتی چشمش به من خورد فک کنم امیدوار شد به نجاتش...چوبی اون گوشه پیدا کردم...گرفتمش و رفتم سمتشون
اولی که اومد طرفم کوبیدم فرق سرش....رفتم سراغ بعدی ...
با چاقو اومد طرفم...اما جا خالی دادم و زدم زیر پاش بعد چاقو رو گرفتم و فرو کردم تو پهلوش..
رفتم سمت اون غول تشنی که دختره رو گرفته بود ....تقریبا بی حال بود اون گربه وحشی...هه من از کی تاحالا برا بقیه اسم مستعار میزارم...بیخیال
مجبور شد اون ول کنه تا بیاد سمتم...اما انگار بازو هاش باد هوا بود چون سریع کوبوندمش رو زمین...
رفتم سمت دختره که بی حال رو زمین نشسته بود و گریه میکرد...تقریبا بارون شروع به باریدن کرده بود..
صدای ضعیفشو شنیدم:
-قبول.....میکنم
خم شدم سمتش..
-چی
هق هق کرد..
-قبول میکنم...باشه پول بیمارستان و طلبکارارو بده...هه..قبول میکنم خدمتکارت بشم..
فک کردم گوشام اشتباه شنیده #حقیقت_رویایی🌙 ⭐
لایک نظر فراموش نشه☁
۴۸.۵k
۲۳ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.