حقیقت پنهان🌱

حقیقت پنهان🌱
part 34
پانیذ: خدش بهم گفت
رضا: اخه قرار بود به کسی نگیم
پانیذ:*به جای اینکه سرمو ببرم سمتش چشمامو چرخوندم و گفتم*
پانیذ: من، کسی ام؟؟؟ من رفیقشم... به من نگه به کی بگه و فقط از رفیقاش من میدونم.. بعدشم من راز دار خوبی ام..
رضا: این خیلی خوبه(مقدار کمی خمار😂)
پانیذ: اوممم
*آسانسور وایساد و پیاده شدیم...
مهشاد: چقدر لفتش دادییی مردم از گشنکی..*یهو داداش نیکارو دیدم*
مهشاد: امممم سسلام
رضا: سلام
نیکا: عه تو کی اومدی؟
رضا: همین الان... الانم برو یه لباس دیگه بپوش رفیقام
دارن میان بدو بدو لباست مناسب نیست
نیکا: من قلبون داداش غیرتیم نرم🙃
رضا: بعدا قربونم برو الان میاننن
نیکا:*پوکر فیس بهش نگا کردم
و رفتم تو اتاقم که لباسمو عوض کنم،
در کمدمو باز کردم دیدم هیچی لباس توش نیست.. همه ی لباسامو جمع کرده بودم.
و با بغض به چمدونایی که کنار کمدم بود نگا کردم
نویسنده:☆بچه ها توی پارت19 که پانیذ گفت اشاره کردم به چیزایی که گوشه ی
کمدش بودااا منظورش همین چمدونا بودع..... یه تیشرت مشکی و شلوار سفید پوشیدم موهامم دم اسبی بستم و میخواستم یکم رژ زرشکیمو پرنگترش کنم که دیدم یهو...........


20 کام. 10لایک


#اکیپ_سلاطین