حقیقت پنهان

حقیقت پنهان🌱
part 33
*وای رضا این چیزایی که تو داری میگی معلومه روش کراش زدی پسرررر
باید بهش نزدیک میشدم چون نیکا دیگه نبود من حتما به یکی نیاز داشتم که پیشم باشه. نباید از دستش میدادم کیس خوبی بود*(همه ی اینارا تودلش و با خودش میگفت)
*از روی قصد لب زدم:
رضا: وای بچه ها ما 6نفریم این آسانسور فقط چهار نفرو میتونه ببره شماها برین منو پانیذ میمونیم با بعدی میایم
پانیذ: خب بزار اول ما بریم چون من دستم کنده شددد
رضا: ماشالا به این هوشت.. بزار من بزنم به تخته
پانیذ: وای ول کن بیا سوار آسانسور شیممم
رضا: ها باشه..
پانیذ:*با رضا سوار اسانسور شدیم*
رضا: از کی اینجایی؟
پانیذ: من فقط اینجا نیستم با دوتا دوستای دیگم اومدیم خواهرتو واسه ی تولدش سوپرایز کنیم.
رضا: واییییی اصلا حواسم نبود تولدشهههههه
*پانیذ پوکر فیس نگام میکرد*
پانیذ: اخه آدم تاریخ تولد خواهرشو یادش میرههه
رضا: اصلا انقدر در گیر یه سری کاراعه که فکر نکنم واسش مهم باشه......
پانیذ: اتفاقا چون درگیر کاراشه شما باید بیشتر بهش اهمیت بدید
رضا: تو از کجا میدونی؟


#اکیپ_سلاطین
دیدگاه ها (۵)

حقیقت پنهان🌱part 34پانیذ: خدش بهم گفترضا: اخه قرار بود به کس...

یعنی میشه یبار کنارم باشین؛)

دلایلی که درس نمیخونمبعد از مدت هااااا ادیت زدم😂اصکی ممنوع❌#...

حقیقت پنهان🌱part 32 رضا:*دختررو نمیشناختم. به سمتش رفتم . به...

P¹³مامان: بابا ول کنید این داماد بزرگ ماروجین : ممنونم مامان...

Dark Blood p۱۰

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط