از عشق تو جان نمیتوان برد

از عشق تو جان نمی‌توان برد
وز وصل نشان نمی‌توان برد

بر خوان رخت ز بیم آن زلف
دستی به دهان نمی‌توان برد

دارم به لب تو حاجتی، لیک
نامش به زبان نمی‌توان برد

داری دهنی، که از لطافت
ره بر سر آن نمی‌توان برد

چون چشم تو پیش عارضت راه
بی‌تیر و کمان نمی‌توان برد

گر چه کمر تو پیچ پیچست
با او به زیان نمی‌توان برد

کاری که کمر کند چو زلفت
هر سر به میان نمی‌توان برد

از غارت چشمت اندرین شهر
رختی به دکان نمی‌توان برد

بر سینهٔ اوحدی ز عشقت
داغیست، که آن نمی‌توان برد


خاک آن بادیم کو بر آستانت بگذرد
یا شبی بر چین زلف دلستانت بگذرد

بعد ازین چون گرم شد بازار خورشید رخت
مشتری مشنو که: از پیش دکانت بگذرد

ابروانی چون کمان داری و خلقی منتظر
تا کرا دوزی؟ به تیری کز کمانت بگذرد

نام من فرهاد کردند از پریشانی، ولی
در زمان شیرین شود گر بر زبانت بگذرد

پیش تیر غم نشان کردی دلم را وانگهی
من در آن تشویش کان تیر از نشانت بگذرد

در ضمیر نازک اندیشت ز باریکی سخن
پیکر مویی شود تا بر دهانت بگذرد

نیست در عشق اوحدی را جز به زاری دسترس
وین نه پیکانیست کز برگستوانت بگذرد


اوحدی
دیدگاه ها (۱۶)

زندگی شیرین ست مثل شیرینی یک روز قشنگزندگی زیبایی ستمثل زیبا...

تو در خوبی و زیبایی چنان امروز یکتاییکه ‌خورشید ار به‌ خود ب...

غم عشق تو آ‌زادم ز غم‌های جهان داردبدان غم کرده‌ای شادم خدای...

مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوستتا کنم جان از سر رغبت فدا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط