راه خیانت 🤍🥀
#راه_خیانت 🤍🥀
Part 11
تو این چندسال خیلی چیزا عوض شد پدر کوک فوت کرد و کوک رئیس شرکت باباش شد و جولیا و جیمین هم نامزد کردن و مامان و بابام هم طلاق گرفتن (:
منم یه بازیگر معروف شدم
منو کوک زندگیه ارومی داشتیم و خیلی عاشق هم بودیم
کوک ویو
اوف امروز خیلی خسته کننده بود خدا خدا میکردم زود برگردم پیشه ا/ت
همینجوری داشتم به کارام میرسیدم که در زدن
کوک:بیا تو
دختری خوشگل و کیوت اومد تو
سو کیونگ:سلام برای اگاهی استخدام منشی اومدم
کوک:او بله بفرمایید بشینید
سو کیونگ نشست و داشتن حرف میزدن
کوک:بله پس از فردا استخدامید فردا ساعت8 اینجا باشید
سوکیونگ: بله ممنون
سوکیونگ رفت و منم رفتم خونه
بوی عطر غذای ا/ت همه جای خونه پیچیده بود
ویو ا/ت
داشتم میزو میچیدم که یهو...
که یهو دستی دور کمرم حلقه شد
ا/ت:کوک ترسوندیم
کوک:به به ببین ا/ت خانم امشب چیکار کرده(با لبخند)
من میرم لباسامو عوض کنم
ا/ت:باشه برو (با لبخند)
بعد از اینکه کوک لباساشو عوض نشستیم شام خوردیم و بعد از شام ظرفارو شستم و رفتم کنار کوک و دراز کشیدم همو بغل کردیمو خوابیدیم
"صبح "
با حس خفگی از خواب بیدار شدم و دیدم کوک منو سفت بغل کرده و عین یه خرگوش خوابیده لبخندی زدم از بغلش اومدم بیرون صبحونه رو حاضر کردم رفتم بالا کوک رو بیدارش کردم
ا/ت:کوک کوک بلند شو دیرت میشه
کوک:فقط پنج دیقه
ا/ت:باشه خودت خواستی
رفتم یه لیوان اب اوردم و رو سرش خالی کردم
کوک با سرعت بلند شد نگاهی به دروبرش کرد و نگاهی به من کرد و گفت
کوک:خودت خواستی
بلند شد و افتاد دنبالم
کوک:صبر کن ببینم بیا اینجا خانوم کوچولو
ا/ت:نمیام(زبونشو در اورد)
بعد از نیم ساعت دویدن بالاخره خسته شدم و کوک منو گرفت و داشت قلقلکم میداد صدای خندمون کله خونه رو پر کرده بود
کوک:بگو غلط کردم(با خنده)
ا/ت:....
Part 11
تو این چندسال خیلی چیزا عوض شد پدر کوک فوت کرد و کوک رئیس شرکت باباش شد و جولیا و جیمین هم نامزد کردن و مامان و بابام هم طلاق گرفتن (:
منم یه بازیگر معروف شدم
منو کوک زندگیه ارومی داشتیم و خیلی عاشق هم بودیم
کوک ویو
اوف امروز خیلی خسته کننده بود خدا خدا میکردم زود برگردم پیشه ا/ت
همینجوری داشتم به کارام میرسیدم که در زدن
کوک:بیا تو
دختری خوشگل و کیوت اومد تو
سو کیونگ:سلام برای اگاهی استخدام منشی اومدم
کوک:او بله بفرمایید بشینید
سو کیونگ نشست و داشتن حرف میزدن
کوک:بله پس از فردا استخدامید فردا ساعت8 اینجا باشید
سوکیونگ: بله ممنون
سوکیونگ رفت و منم رفتم خونه
بوی عطر غذای ا/ت همه جای خونه پیچیده بود
ویو ا/ت
داشتم میزو میچیدم که یهو...
که یهو دستی دور کمرم حلقه شد
ا/ت:کوک ترسوندیم
کوک:به به ببین ا/ت خانم امشب چیکار کرده(با لبخند)
من میرم لباسامو عوض کنم
ا/ت:باشه برو (با لبخند)
بعد از اینکه کوک لباساشو عوض نشستیم شام خوردیم و بعد از شام ظرفارو شستم و رفتم کنار کوک و دراز کشیدم همو بغل کردیمو خوابیدیم
"صبح "
با حس خفگی از خواب بیدار شدم و دیدم کوک منو سفت بغل کرده و عین یه خرگوش خوابیده لبخندی زدم از بغلش اومدم بیرون صبحونه رو حاضر کردم رفتم بالا کوک رو بیدارش کردم
ا/ت:کوک کوک بلند شو دیرت میشه
کوک:فقط پنج دیقه
ا/ت:باشه خودت خواستی
رفتم یه لیوان اب اوردم و رو سرش خالی کردم
کوک با سرعت بلند شد نگاهی به دروبرش کرد و نگاهی به من کرد و گفت
کوک:خودت خواستی
بلند شد و افتاد دنبالم
کوک:صبر کن ببینم بیا اینجا خانوم کوچولو
ا/ت:نمیام(زبونشو در اورد)
بعد از نیم ساعت دویدن بالاخره خسته شدم و کوک منو گرفت و داشت قلقلکم میداد صدای خندمون کله خونه رو پر کرده بود
کوک:بگو غلط کردم(با خنده)
ا/ت:....
۷.۰k
۰۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.