الله
#الله
قصه ای جالب .
.
یک روز بعد از ظهر مادر همراه فرزندانش نشست تا با آنها در مورد درسهایی که اشکال دارند کارکند،
.
و به پسرکوچکترش که چهارسال بیشتر نداشت ورقه ای داد تا نقاشی بکشد و مزاحم آنها نشود.
.
ناگهان بیادش آمد برای پدر شوهرش که مرد سال خورده ای بود و در اتاقی در حیاط خانه بود وب خاطر ناتوانی اش از اتاق خارج نمی شد شام نبرده است!
. .
او هرچه درتوانش بود ازکمک به پدر شوهر دریغ نمی کرد و شوهرش هم از او راضی بود
باسرعت برای پدرشوهرش غذا آورد و
از او پرسید که آیا به چیز دیگری احتیاج ندارد وپیش فرزندانش برگشت. .
.
وقتی مادرآمد متوجه نقاشی پسر کوچکش شد که در ورقه مربع و دایره هایی کشیده است ورمزهایی درآن گذاشته است .
کنجکاو شد وپرسید :
چی کشیدی عزیزم؟ .
پسربچه باتمام براءتش پاسخ داد:
من خانه ای کشیدم که وقتی بزرگ شدم و ازدواج کردم درآن زندگی کنم. .
مادر خوشحال شد و پرسید:
. وتو کجا میخوابی پسرم؟
گفت : این اتاق خواب است
واین آشپزخانه
واین اتاق پذیرایی
ومربعی دورترازاین مربع ها قرارداده بود
.
.
مادرباتعجب گفت:
وچرااین مربع از بقیه مربعها دورتراست؟!!! گفت : این اتاق رابرای تو میگذارم تا در آن زندگی کنی همانطور که پدربزرگم زندگی میکند!
.
مادر ازاین حرف پسر سرش گیج رفت وگفت:
آیا وقتی پیر شدم تک وتنها درحیات باشم
بدون اینکه با نوه هایم هم صحبت شوم واز بازی کردنشان لذت ببرم !!!
باچه کسی حرف بزنم؟!!
آیا بین چاردیواری تنها باشم !!
.
.
با سرعت خدمتکار را صدا زد
وهمه اثاث های اتاقی که برای مهمانان وبهترین اتاق در منزلشان بود را بیرون آوردند و تخت خواب پدر شوهرش را از اتاقی که درحیاط بود به این اتاق آوردند.
.
.
وقتی همسرش به خانه برگشت ازآنچه که می دید تعجب کرده بود وعلتش راپرسید؟ .
مادر در حالی که اشک ازچشمانش جاری شده بود گفت:
اگه عمری باشد من بهترین اتاق رابرای خودمان آماده میکنم !
ومهمانان دراتاقی که درحیاط است بمانند.
.
همسر که منظور زنش رافهمیده بود لبخند زد وبه نشانه رضایت سرش راتکان داد ...
.
.
واین قصه با این پسر معلم به پایان رسید
وپدرومادر یاد میگیرند
(همان گونه که رفتار می کنی با تو رفتار می شود)
#سنی
#کورد
#کوردستان
قصه ای جالب .
.
یک روز بعد از ظهر مادر همراه فرزندانش نشست تا با آنها در مورد درسهایی که اشکال دارند کارکند،
.
و به پسرکوچکترش که چهارسال بیشتر نداشت ورقه ای داد تا نقاشی بکشد و مزاحم آنها نشود.
.
ناگهان بیادش آمد برای پدر شوهرش که مرد سال خورده ای بود و در اتاقی در حیاط خانه بود وب خاطر ناتوانی اش از اتاق خارج نمی شد شام نبرده است!
. .
او هرچه درتوانش بود ازکمک به پدر شوهر دریغ نمی کرد و شوهرش هم از او راضی بود
باسرعت برای پدرشوهرش غذا آورد و
از او پرسید که آیا به چیز دیگری احتیاج ندارد وپیش فرزندانش برگشت. .
.
وقتی مادرآمد متوجه نقاشی پسر کوچکش شد که در ورقه مربع و دایره هایی کشیده است ورمزهایی درآن گذاشته است .
کنجکاو شد وپرسید :
چی کشیدی عزیزم؟ .
پسربچه باتمام براءتش پاسخ داد:
من خانه ای کشیدم که وقتی بزرگ شدم و ازدواج کردم درآن زندگی کنم. .
مادر خوشحال شد و پرسید:
. وتو کجا میخوابی پسرم؟
گفت : این اتاق خواب است
واین آشپزخانه
واین اتاق پذیرایی
ومربعی دورترازاین مربع ها قرارداده بود
.
.
مادرباتعجب گفت:
وچرااین مربع از بقیه مربعها دورتراست؟!!! گفت : این اتاق رابرای تو میگذارم تا در آن زندگی کنی همانطور که پدربزرگم زندگی میکند!
.
مادر ازاین حرف پسر سرش گیج رفت وگفت:
آیا وقتی پیر شدم تک وتنها درحیات باشم
بدون اینکه با نوه هایم هم صحبت شوم واز بازی کردنشان لذت ببرم !!!
باچه کسی حرف بزنم؟!!
آیا بین چاردیواری تنها باشم !!
.
.
با سرعت خدمتکار را صدا زد
وهمه اثاث های اتاقی که برای مهمانان وبهترین اتاق در منزلشان بود را بیرون آوردند و تخت خواب پدر شوهرش را از اتاقی که درحیاط بود به این اتاق آوردند.
.
.
وقتی همسرش به خانه برگشت ازآنچه که می دید تعجب کرده بود وعلتش راپرسید؟ .
مادر در حالی که اشک ازچشمانش جاری شده بود گفت:
اگه عمری باشد من بهترین اتاق رابرای خودمان آماده میکنم !
ومهمانان دراتاقی که درحیاط است بمانند.
.
همسر که منظور زنش رافهمیده بود لبخند زد وبه نشانه رضایت سرش راتکان داد ...
.
.
واین قصه با این پسر معلم به پایان رسید
وپدرومادر یاد میگیرند
(همان گونه که رفتار می کنی با تو رفتار می شود)
#سنی
#کورد
#کوردستان
۱.۷k
۲۷ آذر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.