بگردید، پلاک و پای این شهید را پیدا کنید
بگردید، پلاک و پای این شهید را پیدا کنید
وسط میدان مین بودیم. اینجا را بارها گشته بودیم، اما امروز حس دیگری داشتم. گفتم: «بچه ها امروز بیشتر دقت کنید. مثل اینکه قراره خبری بشه.» یکی از بچه ها به شوخی گفت: «الله اکبر! لشکر ما هم می خواد شهید بده انگار، هرکس شهید شد، شفاعت یادش نره.» هم شوخی بود و هم باعث رفع خستگی و خنده.
بعد از چند ساعت، یکی از بچه ها من را صدا کرد. رفتم طرفش. تکه های لباسی از زیر خاک بیرون بود. شروع کردیم کندن زمین. پیکر شهید را از دل خاک درآوردیم. واقعا غم انگیز است وقتی به شهیدی برسی که مدرک هویتی ندارد. یک پای شهید هم نبود. به دنبال پلاک و پای شهید در میدان مین شروع به گشتن کردیم، اما هیچ اثری پیدا نکردیم.
نذر کردیم هرجا پلاک پیدا شد، یک زیارت عاشورا بخوانیم. یکی از بچه ها گفت: «یکی هم برای پیدا شدن پایش.» یکی دیگر هم که شوخی اش گل کرده بود گفت: «شانس آوردیم که یک پا و یک پلاکش نیست، وگرنه دو سه روز باید اینجا اتراق می کردیم و مفاتیح دوره می کردیم، از کار بقیه شهدا می موندیم!»
چند دقیقه بعد پای شهید پیدا شد. پا توی پوتین بود و از مچ قطع شده بود. من همان جا نشستم و عاشورا را شروع کردم. تا غروب، هرچه گشتم پلاک پیدا نشد. برگشتیم مقر. همان کسی که خیلی شوخی می کرد، آمد داخل چادر و گفت: زیارت عاشورای دوم را بخوان، هویت شهید روی زبانه پوتین کاملا نوشته شده بود. همان جا شروع کردم به خواندن: السلام علیک یا اباعبدالله...
راوی: محمد احمدیان
کـــانـــال کُــمِیْـــل( شُـهـدا )
وسط میدان مین بودیم. اینجا را بارها گشته بودیم، اما امروز حس دیگری داشتم. گفتم: «بچه ها امروز بیشتر دقت کنید. مثل اینکه قراره خبری بشه.» یکی از بچه ها به شوخی گفت: «الله اکبر! لشکر ما هم می خواد شهید بده انگار، هرکس شهید شد، شفاعت یادش نره.» هم شوخی بود و هم باعث رفع خستگی و خنده.
بعد از چند ساعت، یکی از بچه ها من را صدا کرد. رفتم طرفش. تکه های لباسی از زیر خاک بیرون بود. شروع کردیم کندن زمین. پیکر شهید را از دل خاک درآوردیم. واقعا غم انگیز است وقتی به شهیدی برسی که مدرک هویتی ندارد. یک پای شهید هم نبود. به دنبال پلاک و پای شهید در میدان مین شروع به گشتن کردیم، اما هیچ اثری پیدا نکردیم.
نذر کردیم هرجا پلاک پیدا شد، یک زیارت عاشورا بخوانیم. یکی از بچه ها گفت: «یکی هم برای پیدا شدن پایش.» یکی دیگر هم که شوخی اش گل کرده بود گفت: «شانس آوردیم که یک پا و یک پلاکش نیست، وگرنه دو سه روز باید اینجا اتراق می کردیم و مفاتیح دوره می کردیم، از کار بقیه شهدا می موندیم!»
چند دقیقه بعد پای شهید پیدا شد. پا توی پوتین بود و از مچ قطع شده بود. من همان جا نشستم و عاشورا را شروع کردم. تا غروب، هرچه گشتم پلاک پیدا نشد. برگشتیم مقر. همان کسی که خیلی شوخی می کرد، آمد داخل چادر و گفت: زیارت عاشورای دوم را بخوان، هویت شهید روی زبانه پوتین کاملا نوشته شده بود. همان جا شروع کردم به خواندن: السلام علیک یا اباعبدالله...
راوی: محمد احمدیان
کـــانـــال کُــمِیْـــل( شُـهـدا )
۳.۶k
۱۲ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.