از سرزمینی میآمد

از ســرزمینـی می‌‌آمــد ...

کـــه مـردمـانـش ...

دوستتـــــ دارم را ...

بـا دوستـــــ داشتنـی‌تریـن ...

لهجـــــه‌هـا می‌‌گفتنـــــد ...

و دلـی‌ اگـر می‌لـرزیـد ...

یـا کنــارِ عشــق بـــود ...

یــا بـه راهِ عشـــــق ...

و هـر بـار کـه دلـش مـی‌شکستـــــ ...

ریسـه مـی‌‌رفتـــــ ...

مـی‌خنـدیـــــد ...

بـوســـــه‌ای میـــــداد ...

و مـــــی‌‌گفتـــــ ...

عاشقـــــان چنیـن انـد ...

بـی‌ رحمـــــانـه مـی‌‌سوزنـد ...

بــی‌ رحمـانه تـر‌ می‌‌ســـــازنـد ...
دیدگاه ها (۹)

و چقدر خسته ام از«چرا؟» ...از«چگونه » ...خسته ام از سؤال های...

مــــے گـــــویــنـــد :قــلـــب هــَـر اِنــســــان ...بـ...

نفس تنگی گرفته اند روزهایم ...هیچ دارویی هم انگار اثر نمی کن...

به گمانم حواست به پاییز نیستــ ...آمده است ...خیالم راحت است...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط