به گمانم حواست به پاییز نیستــ ...
به گمانم حواست به پاییز نیستــ ...
آمده است ...
خیالم راحت است که ...
دیگر شمعدانی ها گل نمی دهند ...
و من بهانه ای دارم که به دلم بگویم ...
می خواست از این حوالی ...
گذر کند ...
اما...
آخر او تنها ...
نشانه ی شمعدانی ها را دارد ...
تو هم نگرانِ چیزی نباش ...
خیالت تا می تواند ...
در من پرسه می زند ...
فردا دستش را می گیرم ...
با هم به خیابان می رویم ...
زیرِ باران ...
رویِ برگهایِ پاییزی ...
قدم می زنیم ...
خیالت برایم از تو می گوید ...
من برایش از تو می گویم ...
و به این همه دیوانگی می خندیم ...
بلند ...
بلند ...
بلند ...
آمده است ...
خیالم راحت است که ...
دیگر شمعدانی ها گل نمی دهند ...
و من بهانه ای دارم که به دلم بگویم ...
می خواست از این حوالی ...
گذر کند ...
اما...
آخر او تنها ...
نشانه ی شمعدانی ها را دارد ...
تو هم نگرانِ چیزی نباش ...
خیالت تا می تواند ...
در من پرسه می زند ...
فردا دستش را می گیرم ...
با هم به خیابان می رویم ...
زیرِ باران ...
رویِ برگهایِ پاییزی ...
قدم می زنیم ...
خیالت برایم از تو می گوید ...
من برایش از تو می گویم ...
و به این همه دیوانگی می خندیم ...
بلند ...
بلند ...
بلند ...
۷۷۶
۰۷ آذر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.