لعنت به پنج شنبه و دستان بسته اش

لعنت به پنج شنبه و دستان بسته اش
نفرین بر آن سکوت به عالم نشسته اش

انگار با تو عقربه ها خواب مانده اند
چسبیده ام به شعر و به وزن گسسته اش

در دیدگان ثانیه ها غرق می شوم
وقتی که می رسم به شب دل شکسته اش

برخیز و باز با نخ صحبت ، بکش مرا
بیرون ،از این کلافگی عصر خسته اش

فردا که تا فرا برسد باز می کشد
ما را غروب جمعه و آن دار و دسته اش...!
دیدگاه ها (۱)

حالتی هست مرا با غم دلدار امروز که ندارم سر برگ و سر دستار ا...

فصل فصله هجوم آبان هاستتُف به جغرافیای تنهایـــــی... ، شعر ...

#ادبیات_جهان#جنگﺷﺎﯾﺪ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﮐﺎﺑﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﻣﯽ ﺩﯾﺪﻣﺶﭼﻨﺪ ﺷﺎﺗﯽ ﻫﻢ ﻣﻬ...

باید امشب بروم من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت...

ساعت از نیمه شب گذشته . مایکی به نامه ای که دختر نوشته بود خ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط