مادرم میگفت

مادرم میگفت..
شنیدم پسر همسایه خیلی مومن است
نمازش ترک نمی شود!
زیارت عاشورا می‌خواند!
روزه می‌گیرد!
مسجد میرود!

خیلی پسر با خداییست!

لحظه ای دلم گرفت..
در دلم فریاد زدم:
باور کنید من هم ایمان دارم!

دستهای پینه بسته پدرم را.. دستهای خدا می‌بینم!

زیارت عاشورا نمی خوانم..
ولی گریه یتیمی در دلم عاشورا به پا میکند!

به صندوق صدقه پول نمی اندازم..
ولی هرروز از آن دخترک فال فروش، فالی را میخرم که هیچ وقت نمیخوانم!

مسجد من.. خانه مادر بزرگ پیر و تنهایم است، که با دیدن من کلی دلش شاد میشود!

برای من..، تولد هر نوزادی تولد خداست
و هربوسه ای.. تجلی او!


مادرم..
خدای من و خدای همسایه یکیست
فقط من جور دیگری او را میشناسم و به او ایمان دارم؛

خدای من... دوست انسانهاست
نه پادشاه آنها..!!
دیدگاه ها (۲)

سروان جون مادرت کم بنویسددی بفهمه بدبختم😌 🙃

پرنده کوچک من؛[ باشد که سی سال در خانه بمانیم. خانه ای بی در...

یه جمله رو قاب کنیم بزنیم گوشه ی ذهنمون ،هر وقت خواستیم عملی...

از فراق کربلا پیوسته دارم زمزمهترسم این هجران دهد آخر به عمر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط