نمی دونم چجوریاست وقتی بچه بودیم روزها خیلی دیر میگذشت ع

نمی دونم چجوریاست وقتی بچه بودیم روزها خیلی دیر می‌گذشت عقربه های ساعت کند حرکت می‌کردن برای دیدن یه کارتون موردعلاقمون انگارساعتها انتظارمی کشیدیم یا برای رسیدن جمعه ها که از رفتن به مدرسه خلاص بشیم وحسابی بازی کنیم روزهارو می‌شمردیم تا هفته تموم بشه...سرکلاس هر چند دقیقه یبار چشمون به ساعت روی دیوارِ، بالای تخته سیاه بود که چرا زنگ نمیخوره ولی بجاش وقتی بزرگ شدیم همه چی رو دورِ تندِ.اصلا توقف معنی نداره تا به خودمون میام می بینیم سال تموم شده عیداومده تا بفهمیم این نوروز چی بپوشیمو کجابریم وچکارکنیم هوایهو گرم میشه تابستون از راه می رسه تا سرگرم خوردن اولین هندونه ی نوبرانه ی فصل می‌شیم میگن امشب طولانی ترین شب سال و یلدا شده...تاچشماتو میبندی که نیت کنی برای گرفتن فال حافظ باصدای یا مقلب القلوب تلویزیون یکه میخوری وچشاتو باز می‌کنی می بینی بجای اناروهندونه وحافظ وآجیل شب یلدا پای سفره هفت سین نشستی...
خلاصه اینکه لحظه هاتو دریاب تولحظه زندگی کن و ازهمون دقایق لذت ببر گذشته اومده که بگذره بره اون دور دورا دستت هم بهش نمی‌رسه آینده هم نمیدونیم چی روزهایی رو برامون تدارک دیده امروز وبچسب عشق،مهر،دوستی،گذشت...بهترین هارو ورچین کن واسه خودت که حالت خوبِ خوب بمونه...


#خاص
دیدگاه ها (۴)

#خاص

دلنوشته های یهویی...چمدان خیالمان پراست از خواستن های نیمه ک...

آوای قدم های تومی‌شود دلنشین ترینموسیقی جهانماز راه که می رس...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط