🍁
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#هوس_خان👑
#پارت61
ادم دل شکستن تو نبودم اما باید واقعیتها را به این دختر می گفتم تا بفهمه که چرا به چشم من نمیاد.
اون توی اتاق تنها گذاشتم عصبی بودم بی اندازه عصبی بودم تمام فکر و ذکرم این بود چطور میتونم کاری کنم که به جای مهتاب ماهرو رو با خودم از ایران ببرم
اما فکرام به بن بست می رسید هیچ راهی برای اینکه بتونم اون دختر رو با خودم همراه کنم وجود نداشت
تصور اینکه این رابطه همیشه پنهانی و در خفا باشه اذیتم میکرد من دوست نداشتم با ترس یا استرس کاری بکنم نه به خاطر خودم !
برای من اهمیت نداشت نهایتش این بود که ایران را ترک می کردم و دیگه هرگز برنمیگشتم
اما ماهرو یه دختربچه بود
دختر بچه ای که توی آداب و رسوم اینجا بزرگ شده بود
این که در موردش حرف و حدیث به وجود بیاد که پشت سرش حرف بزند
ن برام قابل قبول نبود
اینکه ماهرو اون دختر معصوم و بیگناه بشه یه دختر نفرت انگیز برای خانوادهاش برای آشنا هاش
برای هر کسی که ماجرای ماهرو رو میشناسه برای من قابل قبول نبود.
بد جوری گیر افتاده بودم بدجوری گیر افتاده بودم و هرچقدر تقلا میکردم و دست و پا میزدم راهی برای نجات پیدا نمی کردم
اصلاراهی وجود نداشت
وقتی از کنار اتاق ماهرومی گذشتم لای در باز بود نگاهی به اطراف انداختم کسی نبود پس آهسته از لای در داخل اتاق و سرکی کشیدم
ماه رو بدون لباس لخت روی تخت نشسته بود و مادرش داشت لباس دیگه ای تنش می کرد
با تمام وجودم داغ شد احساس می کردم دارم خفه میشم تب کرده بودم به حدی بدنم داغ شده بود که میترسیدم الان که آتیش بگیرم و دست رو بشه برای همه!
حسادت بدی وجودمو گرفته بود
این که مادرش داشت و دست به تن لختش میکشید و لباس تنش میکرد و ماهرو بدون هیچ حرفی توی سکوت نشسته بود عذابم میداد
تنش مال من بود حتی مادرش هم حق نداشت به اون دست بزنه دلم میخواست درو باز کنم و داخل بشم و بگم تو حق نداری به این دختر دست بزنی خودم لباسشو عوض می کنم
اما نمی شد نمی شد و همین خوره می شد و به جونم می افتاد
تا خواستم از در کنار بکشم با صدای متعجب مادرش کنار در میخکوب شدم
_این کبودی برای چیه ماهرو ؟
تنت چرا کبود شده؟
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#هوس_خان👑
#پارت61
ادم دل شکستن تو نبودم اما باید واقعیتها را به این دختر می گفتم تا بفهمه که چرا به چشم من نمیاد.
اون توی اتاق تنها گذاشتم عصبی بودم بی اندازه عصبی بودم تمام فکر و ذکرم این بود چطور میتونم کاری کنم که به جای مهتاب ماهرو رو با خودم از ایران ببرم
اما فکرام به بن بست می رسید هیچ راهی برای اینکه بتونم اون دختر رو با خودم همراه کنم وجود نداشت
تصور اینکه این رابطه همیشه پنهانی و در خفا باشه اذیتم میکرد من دوست نداشتم با ترس یا استرس کاری بکنم نه به خاطر خودم !
برای من اهمیت نداشت نهایتش این بود که ایران را ترک می کردم و دیگه هرگز برنمیگشتم
اما ماهرو یه دختربچه بود
دختر بچه ای که توی آداب و رسوم اینجا بزرگ شده بود
این که در موردش حرف و حدیث به وجود بیاد که پشت سرش حرف بزند
ن برام قابل قبول نبود
اینکه ماهرو اون دختر معصوم و بیگناه بشه یه دختر نفرت انگیز برای خانوادهاش برای آشنا هاش
برای هر کسی که ماجرای ماهرو رو میشناسه برای من قابل قبول نبود.
بد جوری گیر افتاده بودم بدجوری گیر افتاده بودم و هرچقدر تقلا میکردم و دست و پا میزدم راهی برای نجات پیدا نمی کردم
اصلاراهی وجود نداشت
وقتی از کنار اتاق ماهرومی گذشتم لای در باز بود نگاهی به اطراف انداختم کسی نبود پس آهسته از لای در داخل اتاق و سرکی کشیدم
ماه رو بدون لباس لخت روی تخت نشسته بود و مادرش داشت لباس دیگه ای تنش می کرد
با تمام وجودم داغ شد احساس می کردم دارم خفه میشم تب کرده بودم به حدی بدنم داغ شده بود که میترسیدم الان که آتیش بگیرم و دست رو بشه برای همه!
حسادت بدی وجودمو گرفته بود
این که مادرش داشت و دست به تن لختش میکشید و لباس تنش میکرد و ماهرو بدون هیچ حرفی توی سکوت نشسته بود عذابم میداد
تنش مال من بود حتی مادرش هم حق نداشت به اون دست بزنه دلم میخواست درو باز کنم و داخل بشم و بگم تو حق نداری به این دختر دست بزنی خودم لباسشو عوض می کنم
اما نمی شد نمی شد و همین خوره می شد و به جونم می افتاد
تا خواستم از در کنار بکشم با صدای متعجب مادرش کنار در میخکوب شدم
_این کبودی برای چیه ماهرو ؟
تنت چرا کبود شده؟
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
۱۲.۵k
۰۷ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.