🍁
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#هوس_خان👑
#پارت59
_شنیدی مارال چی گفت اینجا یه روستاست اینجا یه رسم و رسوماتی داره یه دختر وقتی عروس میشه وظیفه اش اینه که خیلی زود بچه بیاره اگه نتونه بچه بیاره از زندگیم خانزاده یا هر مردی که شوهرشه حذف میشه .
و یه زن دیگه میاد جاش من طاقت این چیزا رو ندارم خواهش می کنم مثل بقیه یه زندگی عادی داشته باشیم.
خودمو کمی بالا تر کشیدم روی تخت نشستم بهش گفتم تا من نخوام هیچ کسی هیچ کاری نمیتونه بکنه من حس و حال خودمو بهت گفتم من نمیتونم با تو رابطه داشته باشم و تو نگران این نباش که قراره یکی دیگه بیاد و هووی تو بشه تا برای من بچه بیاره!
اگر قرار باشه این اتفاق بیفته نه به خاطر بچه به خاطر اینکه من و تو نمیتونیم همسر مناسبی برای هم باشیم راهمون جدا میشه تو میری دنبال زندگی خودت و من هم زندگی خودم اما هرگز به این
فکر نکن که تا وقتی که تو زن منی کسی میتونه برای من زن دوباره بگیره تا برام بچه بیاره !
من اصلا اعتقادی به وجود بچه ندارم.
مهتاب خودشو کمی بالاتر کشید دستمو توی دستش گرفت و ناراحت گفت
_من اعتراف کردم که دوستت دارم من خیلی سعی کردم تا به اینجا برسم به این اتاق به تو ...
عشقی که من به تو دارم شاید برات باورش سخت باشه اما اینقدر زیاد هست که سعی کنم پدرم و راضی کنم به این وصلت با بهانه خوب شدن رابطه دو تا روستا و دوتا خان تا پام به اینجا برسه به تو برسه.
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#هوس_خان👑
#پارت59
_شنیدی مارال چی گفت اینجا یه روستاست اینجا یه رسم و رسوماتی داره یه دختر وقتی عروس میشه وظیفه اش اینه که خیلی زود بچه بیاره اگه نتونه بچه بیاره از زندگیم خانزاده یا هر مردی که شوهرشه حذف میشه .
و یه زن دیگه میاد جاش من طاقت این چیزا رو ندارم خواهش می کنم مثل بقیه یه زندگی عادی داشته باشیم.
خودمو کمی بالا تر کشیدم روی تخت نشستم بهش گفتم تا من نخوام هیچ کسی هیچ کاری نمیتونه بکنه من حس و حال خودمو بهت گفتم من نمیتونم با تو رابطه داشته باشم و تو نگران این نباش که قراره یکی دیگه بیاد و هووی تو بشه تا برای من بچه بیاره!
اگر قرار باشه این اتفاق بیفته نه به خاطر بچه به خاطر اینکه من و تو نمیتونیم همسر مناسبی برای هم باشیم راهمون جدا میشه تو میری دنبال زندگی خودت و من هم زندگی خودم اما هرگز به این
فکر نکن که تا وقتی که تو زن منی کسی میتونه برای من زن دوباره بگیره تا برام بچه بیاره !
من اصلا اعتقادی به وجود بچه ندارم.
مهتاب خودشو کمی بالاتر کشید دستمو توی دستش گرفت و ناراحت گفت
_من اعتراف کردم که دوستت دارم من خیلی سعی کردم تا به اینجا برسم به این اتاق به تو ...
عشقی که من به تو دارم شاید برات باورش سخت باشه اما اینقدر زیاد هست که سعی کنم پدرم و راضی کنم به این وصلت با بهانه خوب شدن رابطه دو تا روستا و دوتا خان تا پام به اینجا برسه به تو برسه.
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
۱۱.۵k
۰۵ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.