فلیکس ا.ت رو بین خودش و دیوار گیر انداخته بود و یه دستش ر
فلیکس ا.ت رو بین خودش و دیوار گیر انداخته بود و یه دستش رو گونشه و ا.ت ترسیده
دستمو مشت کردم و به سمت فلیکس رفتم
به سمت خودم برگردوندمش و یه مشت بهش زدم و اونم چون انتظار اینو نداشت خورد زمین
*یااا هوسوک چه مرگته؟
_من چه مرگمه؟ یا توی عوضی؟
نشستم رو کمرش و شروع کردم به زدنش
_مگه من همه چیزو راجب ا.ت بهت نگفته بودم؟ تو که همه چیزو میدونستی عوضی، پس چرا اینکارو کردی هاااا؟
یقه لباسشو گرفتم و به خودم نزدیک کردم
_مگه تو دوست من نبودی؟ چرا سعی کردی نزدیکش بشی؟
*الکی برای من... نقش برادرای... غیرتی رو بازی نکن
دوباره شروع به مشت زدن کردم و این ا.ت بود که همش سعی میکرد جلوم رو بگیره، بازوم رو گرفته بود سعی در متوقف کردنم داشت
_هوسوک ولش کن... الان میکشیش... بخاطر من ولش کن
ولش کردم و خودمو پایین انداختم
*ا.ت... هوسوک اون.. برادر خوب و دوستداشتنی که فکر... میکنی نیست...
و اینکه... اصلا تورو خواهر خودش... نمیدونه و بهت حس... دیگه ای داره
خواستم دوباره بهش حمله وربشم که ا.ت جلوم رو گرفت و بزور منو ازونجا بیرون برد
به سمت دفترم رفتم و ا.تم مثل جوجه ها با نارحتی پشت سرم اومد و درو بست
_مگه نگفتم ازم دور نشو؟
به سمتش خیز برداشتم که از ترس عقب رفت و به دیوار خورد
و منم دقیقا رو به روش بودم
_ا.ت جواب منو بده، مگه نگفتم کنارم بمون؟
+گف... گفتی
_پس چرا باهاش رفتی؟ باید میگفتی خودم بیام
تقریبا داد زدمو ا.ت از ترس شونه هاش بالا رفت
+ببخشید خب... خودت گفتی برم، تازه حالام که چیزی نشده
_چیزی نشده؟ میگی چیزی نشده؟ اگه دیرتر میومدم درحال لب گرفتن بودین، اگه دیرتر میومدم الان...
ادامشو نگفتم، حتی فکر کردن بهشم اعصابمو خورد میکرد، ا.ت داشت گریه میکرد و این قلبم رو میفشرد...
با دستم قطره اشکی که از گونش چکید رو پاک کردم و بعد بغلش کردم، یه دستمو رو کمرش و دستمو رو سرش گذاشتم و محکم به خودم فشردمش...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ازین به بعد کوتاه مینویسم تا اقصی نقاتتون بسوزه🙂
دستمو مشت کردم و به سمت فلیکس رفتم
به سمت خودم برگردوندمش و یه مشت بهش زدم و اونم چون انتظار اینو نداشت خورد زمین
*یااا هوسوک چه مرگته؟
_من چه مرگمه؟ یا توی عوضی؟
نشستم رو کمرش و شروع کردم به زدنش
_مگه من همه چیزو راجب ا.ت بهت نگفته بودم؟ تو که همه چیزو میدونستی عوضی، پس چرا اینکارو کردی هاااا؟
یقه لباسشو گرفتم و به خودم نزدیک کردم
_مگه تو دوست من نبودی؟ چرا سعی کردی نزدیکش بشی؟
*الکی برای من... نقش برادرای... غیرتی رو بازی نکن
دوباره شروع به مشت زدن کردم و این ا.ت بود که همش سعی میکرد جلوم رو بگیره، بازوم رو گرفته بود سعی در متوقف کردنم داشت
_هوسوک ولش کن... الان میکشیش... بخاطر من ولش کن
ولش کردم و خودمو پایین انداختم
*ا.ت... هوسوک اون.. برادر خوب و دوستداشتنی که فکر... میکنی نیست...
و اینکه... اصلا تورو خواهر خودش... نمیدونه و بهت حس... دیگه ای داره
خواستم دوباره بهش حمله وربشم که ا.ت جلوم رو گرفت و بزور منو ازونجا بیرون برد
به سمت دفترم رفتم و ا.تم مثل جوجه ها با نارحتی پشت سرم اومد و درو بست
_مگه نگفتم ازم دور نشو؟
به سمتش خیز برداشتم که از ترس عقب رفت و به دیوار خورد
و منم دقیقا رو به روش بودم
_ا.ت جواب منو بده، مگه نگفتم کنارم بمون؟
+گف... گفتی
_پس چرا باهاش رفتی؟ باید میگفتی خودم بیام
تقریبا داد زدمو ا.ت از ترس شونه هاش بالا رفت
+ببخشید خب... خودت گفتی برم، تازه حالام که چیزی نشده
_چیزی نشده؟ میگی چیزی نشده؟ اگه دیرتر میومدم درحال لب گرفتن بودین، اگه دیرتر میومدم الان...
ادامشو نگفتم، حتی فکر کردن بهشم اعصابمو خورد میکرد، ا.ت داشت گریه میکرد و این قلبم رو میفشرد...
با دستم قطره اشکی که از گونش چکید رو پاک کردم و بعد بغلش کردم، یه دستمو رو کمرش و دستمو رو سرش گذاشتم و محکم به خودم فشردمش...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ازین به بعد کوتاه مینویسم تا اقصی نقاتتون بسوزه🙂
۱.۲k
۲۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.