.
.
تا حالا برایت پیش آمده برای مدتی، چه کوتاه چه بلند، خودت را به چیزی عادت بدهی؟!
مثلا شب ها آهنگ خاصی را مدام گوش کنی تصویر زمینه گوشی ات تا مدت ها یک چیز باشد و تغییری نکند؟!
خوراکی ای را تا مدت ها، هر روز و بارها بخوری؟!
یا مثلا یک روال منظم و ثابت بدون اینکه مو لای درزش برود، برای زندگی ات داشته باشی؟ سر یک ساعت مشخص بیدار شوی، بروی، بیایی، برگردی، بخوابی؟!
حتما باید یکی از اینها برایت پیش آمده باشد ؟! خود اینها زیاد مهم نیستند اما میدانی غصه دارترین جای قصه کجاست؟! اینکه خیال یک نفر، بی آنکه خودش بخواهد هی سرک بکشد توی زندگی ات....
انقدر که تاب و قرارت را بگیرد.
حالا بدترین از این هم هست.... مثلا نتوانی مثل آن آهنگ تکراری، متنفر بشی یا از آلبومت پاکش کنی....
یا نتوانی مثل عکس تصویر زمینه ات به عکسی لوس و بی مزه تغییرش بدهی!
این عادت
این عادت خیالش
مثل خوره می افتد توی زندگی ات
درست لابه لای لحظه هایی که قصد داری مثل آدمهای معمولی سرت به کار خودت گرم باشد
اما
بعد که به خودت می آیی، میبینی بغضت، خنده ات، رفتنت، آمدنت، برگشتنت....
حتی چای خوردنت تحت تاثیر حضور یک آدم لعنتی است....
یک لعنتی دوست داشتنی.... و
بد به حالت اگر به جای انزجار و تنفر از این روال، به جای تغییر این حس مرموز دوست داشتنی، دیوانه وار خودت را به خیالش مبتلاتر کنی.... بدا به حالت اگر، چنین چیزی برایت اتفاق بیفتد.
#نویسنده ی مرموز
تا حالا برایت پیش آمده برای مدتی، چه کوتاه چه بلند، خودت را به چیزی عادت بدهی؟!
مثلا شب ها آهنگ خاصی را مدام گوش کنی تصویر زمینه گوشی ات تا مدت ها یک چیز باشد و تغییری نکند؟!
خوراکی ای را تا مدت ها، هر روز و بارها بخوری؟!
یا مثلا یک روال منظم و ثابت بدون اینکه مو لای درزش برود، برای زندگی ات داشته باشی؟ سر یک ساعت مشخص بیدار شوی، بروی، بیایی، برگردی، بخوابی؟!
حتما باید یکی از اینها برایت پیش آمده باشد ؟! خود اینها زیاد مهم نیستند اما میدانی غصه دارترین جای قصه کجاست؟! اینکه خیال یک نفر، بی آنکه خودش بخواهد هی سرک بکشد توی زندگی ات....
انقدر که تاب و قرارت را بگیرد.
حالا بدترین از این هم هست.... مثلا نتوانی مثل آن آهنگ تکراری، متنفر بشی یا از آلبومت پاکش کنی....
یا نتوانی مثل عکس تصویر زمینه ات به عکسی لوس و بی مزه تغییرش بدهی!
این عادت
این عادت خیالش
مثل خوره می افتد توی زندگی ات
درست لابه لای لحظه هایی که قصد داری مثل آدمهای معمولی سرت به کار خودت گرم باشد
اما
بعد که به خودت می آیی، میبینی بغضت، خنده ات، رفتنت، آمدنت، برگشتنت....
حتی چای خوردنت تحت تاثیر حضور یک آدم لعنتی است....
یک لعنتی دوست داشتنی.... و
بد به حالت اگر به جای انزجار و تنفر از این روال، به جای تغییر این حس مرموز دوست داشتنی، دیوانه وار خودت را به خیالش مبتلاتر کنی.... بدا به حالت اگر، چنین چیزی برایت اتفاق بیفتد.
#نویسنده ی مرموز
۶.۵k
۱۸ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.