متن نامه عمر خلیفه
#متن_نامه_عمر_خلیفه
#ثانی_به_معاویه
#بسیار_مهم📣📣📣
#فاطمیه_خط_مقدم_ماست
#جایگاه_و_موقعیت_حضرت_زهرا
🔷 به خدا قسم قادر نبودیم که شمشیرش را از دستش بگیریم. سرانجام او را به زمین بستیم و دیگر برای او یاوری ندیدیم. 🍁
🔹 دراین فرصت بود که با عجله به طرف ابوبکر رفتم و با او مصافحه کردم و بیعت را بستم. و در این امر عثمان بن عفان و تمام کسانی که آن جا حاضر بودند از من پیروی کردند. 🍁
🔹 به زبیر گفتم 👈 بیعت کن که در غیر این صورت تو را می کشیم. 🍁
🔹 اما مدتی بعد مردم را از کشتن او باز داشتم و به آن ها گفتم او را مهلت دهید که خشم نکرد مگر به قصد فخر فروشی بر بنی هاشم. 🍁
🔹 سپس دست ابوبکر را در حالی که می لرزید و عقلش زایل شده بود، گرفتم و به طرف منبر محمد حرکتش دادم.
🔹 ابوبکر گفت: ای ابا حفص از مخالفت و حرکت علی می ترسم.🍁
🔹 من به او گفتم 👈 علی اکنون به کاری سرگرم است و توجهی به این امر ندارد. 🍁
🔹 و در این کار ابوعبیده جراح به کمکم آمد، او دست ابوبکر را گرفته بود و به طرف منبر می کشید و من از پشت سر او را هل می دادم، هم چون کشاندن بز نر به طرف چاقوی بزرگ قصاب. و این باعث خواری او شده بود. تا این که با حال گیجی و سردرگمی بر منبر ایستاد. 🍁
🔹 به او گفتم 👈 خطبه بخوان. 🍁
🔹 اما حرف زدن بر او سخت شده بود. تامل کرد ولی مات و مبهوت ماند. مدتی بعد با لکنت زبان شروع به حرف زدن کرد ولی سخنش مبهم بود...🍁
🔷 با خشم دستم را گاز گرفتم و به او گفتم 👈 هر چه به ذهنت می آید بگو 🍁
🔹 ولی از او هیچ امر خیر و مفیدی بر نیامد. لحظه ای قصد کردم او را از منبر پایین آورم و خود به جای او بایستم. ترسیدم مردم از سخنانی که خودم درباره او گفته بودم تکذیبم کنند. 🍁
🔹 عده ای گفتند 👈 پس آن فضائلی که درباره ی او گفتی کجاست ❓ تو از رسول خدا درباره ی او چه شنیده بودی ❓
🔹 گفتم 👈 من از رسول خدا درباره ی او فضائلی شنیده بودم که دوست می داشتم که ای کاش مویی بر بدن او می بودم.🍁
🔹 به او گفتم 👈 حرف بزن یا این که بیا پایین و چیزی گفتم که در به حرف آمدن او کمکی نکرد.🍁
ادامه پست بعد⏪⏪
#ثانی_به_معاویه
#بسیار_مهم📣📣📣
#فاطمیه_خط_مقدم_ماست
#جایگاه_و_موقعیت_حضرت_زهرا
🔷 به خدا قسم قادر نبودیم که شمشیرش را از دستش بگیریم. سرانجام او را به زمین بستیم و دیگر برای او یاوری ندیدیم. 🍁
🔹 دراین فرصت بود که با عجله به طرف ابوبکر رفتم و با او مصافحه کردم و بیعت را بستم. و در این امر عثمان بن عفان و تمام کسانی که آن جا حاضر بودند از من پیروی کردند. 🍁
🔹 به زبیر گفتم 👈 بیعت کن که در غیر این صورت تو را می کشیم. 🍁
🔹 اما مدتی بعد مردم را از کشتن او باز داشتم و به آن ها گفتم او را مهلت دهید که خشم نکرد مگر به قصد فخر فروشی بر بنی هاشم. 🍁
🔹 سپس دست ابوبکر را در حالی که می لرزید و عقلش زایل شده بود، گرفتم و به طرف منبر محمد حرکتش دادم.
🔹 ابوبکر گفت: ای ابا حفص از مخالفت و حرکت علی می ترسم.🍁
🔹 من به او گفتم 👈 علی اکنون به کاری سرگرم است و توجهی به این امر ندارد. 🍁
🔹 و در این کار ابوعبیده جراح به کمکم آمد، او دست ابوبکر را گرفته بود و به طرف منبر می کشید و من از پشت سر او را هل می دادم، هم چون کشاندن بز نر به طرف چاقوی بزرگ قصاب. و این باعث خواری او شده بود. تا این که با حال گیجی و سردرگمی بر منبر ایستاد. 🍁
🔹 به او گفتم 👈 خطبه بخوان. 🍁
🔹 اما حرف زدن بر او سخت شده بود. تامل کرد ولی مات و مبهوت ماند. مدتی بعد با لکنت زبان شروع به حرف زدن کرد ولی سخنش مبهم بود...🍁
🔷 با خشم دستم را گاز گرفتم و به او گفتم 👈 هر چه به ذهنت می آید بگو 🍁
🔹 ولی از او هیچ امر خیر و مفیدی بر نیامد. لحظه ای قصد کردم او را از منبر پایین آورم و خود به جای او بایستم. ترسیدم مردم از سخنانی که خودم درباره او گفته بودم تکذیبم کنند. 🍁
🔹 عده ای گفتند 👈 پس آن فضائلی که درباره ی او گفتی کجاست ❓ تو از رسول خدا درباره ی او چه شنیده بودی ❓
🔹 گفتم 👈 من از رسول خدا درباره ی او فضائلی شنیده بودم که دوست می داشتم که ای کاش مویی بر بدن او می بودم.🍁
🔹 به او گفتم 👈 حرف بزن یا این که بیا پایین و چیزی گفتم که در به حرف آمدن او کمکی نکرد.🍁
ادامه پست بعد⏪⏪
۶.۸k
۱۴ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.