دشت ها نام تو را می گویند
دشت ها نام تو را می گویند
کوه ها شعر مرا می خوانند
کوه باید شد و ماند،
رود باید شد و رفت،
در من این جلوه اندوه ز چیست ؟
در تو این قصه پرهیز - که چه ؟
در من این شعله عصیان نیاز،
در تو دمسردی پاییز - که چه ؟
حرف را باید زد !
درد را باید گفت !
سخن از مهر من و جور تو نیست
سخن از متلاشی شدن دوستی است،
و عبث بودن پندار سرور آور مهر
آشنایی با شور ؟
و جدایی با درد ؟
و نشستن در بهت فراموشی
- یا غرق غرور ؟ !
سینه ام آینه ایست،
با غباری از غم
تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار
آشیانِ تُهی دستِ مرا،
مرغ دستان تو پُر می سازد
آه مگذار، که دستان من آن
اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشی ها بسپارد
آه مگذار که مرغان سپید دستت،
دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد
من چه می گویم، آه ...
با تو اکنون چه فراموشی ها؛
با من اکنون چه نشستن ها، خاموشی هاست
تو مپندار که خاموشی من،
هست برهان فراموشی من
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند
#حمید_مصدق
کوه ها شعر مرا می خوانند
کوه باید شد و ماند،
رود باید شد و رفت،
در من این جلوه اندوه ز چیست ؟
در تو این قصه پرهیز - که چه ؟
در من این شعله عصیان نیاز،
در تو دمسردی پاییز - که چه ؟
حرف را باید زد !
درد را باید گفت !
سخن از مهر من و جور تو نیست
سخن از متلاشی شدن دوستی است،
و عبث بودن پندار سرور آور مهر
آشنایی با شور ؟
و جدایی با درد ؟
و نشستن در بهت فراموشی
- یا غرق غرور ؟ !
سینه ام آینه ایست،
با غباری از غم
تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار
آشیانِ تُهی دستِ مرا،
مرغ دستان تو پُر می سازد
آه مگذار، که دستان من آن
اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشی ها بسپارد
آه مگذار که مرغان سپید دستت،
دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد
من چه می گویم، آه ...
با تو اکنون چه فراموشی ها؛
با من اکنون چه نشستن ها، خاموشی هاست
تو مپندار که خاموشی من،
هست برهان فراموشی من
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند
#حمید_مصدق
۱.۸k
۲۶ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.