آن روزها

آن روزها
با باران رفتاری مادرانه داشتی
وقتی می آمد
هول می شدی
به استقبالش می رفتی
روی گونه هایت می نشاندی اش
به او اجازه می دادی
روی موهایت سرسره بازی کند
گاهی هم
در یقه ی پیراهنت
خوابش می کردی
این روزها اما
سقف خانه ات را بیشتر دوست داری
چتری که من هیچ وقت برایت نخریدم را
و اتومبیلی که برف پاکنش
مانند دست های وقت رفتن تکان می خورد

این روزها
باران
از تو ناامید شده
و به چشم های من پناه آورده .


#محسن_حسینخانی
دیدگاه ها (۷)

یک تاکسی می خواهمبرای بُردنِمُسافر...یک تاکسی می خواهمبرای گ...

دل به دامِ تو اسیر است، زمینگیرش کنزلف بگشای و به یک حلقه به...

به خانه خواهم آمداگر جاده‌ های طولانی صد پاره شونداگر این تا...

تو گل سرخ منیتو گل یاسمنیتو چنان شبنمِ پاکِ سحری ؟- نه؟از آن...

ورق روشن وقت

نسیمی سرد پرد هارا تکان میداد.روشنی داخل اتاق وجود نداشت بجز...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط