منم آن خسته و تنها و غریب

منم آن خسته و تنها و غریب ،
ک در این شهر غیر خود را ندادست فریب ،
در هر لحظه و ساعت و ثانیه و هر روزم،
یاد تو در دلم است و چ بد میسوزم،
و باز به خود میگویم تو چه میگویی؟
از کدام عشق سخن میگویی ؟
عشق تو ب او ،
عشق یک نهنگ ب خشکیست،
باید مرد برای رسیدن ب تو ،
و تو اصلا برایت ک مهم نیست!
سال ها در اندیشه تو بودم،
و حتی تو یک بار از خود،
نپرسیدی ؟
این خسته و تنها و غریب ،
ک در اندیشه من،
میدهد دو صدبار خود را فریب،
از کجا آمده است ؟
ک اگر ب وصالش نرسد ب کجا خواهد رفت ؟

#عرفان_وفایی
دیدگاه ها (۳)

ای...ای...ای...ای منادا!چگونه خطابت کنم؟!دلا؟دل؟ همین؟تنهاای...

جای دارو دکترم تنها سفر تجویز کردگفت گاهی دل بریدن رو به راه...

و عشق آنجاست که میدانی چیزی جزغم وغصه نصیبت نخواهدشداماباشوق...

از روزی که گلهای سرخ دوست داشتنت بر سرزمین دلم روییده دیگر ه...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط