رخت ها رو جمع کردم توی حیاط تا وقتی برگشتم بشویم

رخت ها رو جمع کردم توی حیاط تا وقتی برگشتم بشویم.

وقتی برگشتم ، دیدم علی از جبهه برگشته و گوشه حیات نشسته و رخت ها هم روی طناب پهن شده!

رفتم پیشش گفتم: الهی بمیرم! مادر ،تو با یه دست چطوری این همه لباس رو شستی؟!

گفت: (مادر جون اگه دو تا دست هم نداشتم،باز وجدانم قبول نمی کرد من خونه باشم و تو زحمت بکشی.)



راوی : مادر شهید

خاطره شهید علی ماهانی
دیدگاه ها (۱)

مسئول کاروان شهدا میگفت:پیکر شهدا را برای تشیع می بردن نزدیک...

آیا میدانید شباهت امام علی (ع) و سوره توحید در چیست؟؟؟ رسول ...

بسم الله الرحمن الرحیم«محبان امام زمان حتم بخوانید»١٣ راه بر...

برای غدیر تبلیغ کنیم:✴️ قـالَ اَبُو عَبْدِ اللّه ِ علیه السل...

P2🍯 جیمین«وقتی دیدم لارا خوابش برد آروم از بغلم درش آوردم و ...

WISH MEET YOU PART 13سوجو. چند سال پیش وقتی توی جشن تولد خوا...

WISH MEET YOUPART 15ویو ا/ت. بعد از اینکه ون مرد نجاتم داد س...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط