رمان عشق مهربون من part:19
*ویو جیمین*
شب شد و دیگه باید میرفتیم خونه هامون دیدم ا.ت با خستگی و بی حالی وسایلمو برداشته و داره میره و تا اونجایی که میدونم اکثرا پیاده میره
گفتم برم بهش بگم برسونمش
تا سوار ماشین شدم حرکت کردم دیدم اصلا نصف راه رو طی کرده خودمو بهش رسوندم که تا منو دید شروع کرد دویدن
وای خدا اخه سرعت ماشین و سرعت پاهای کوچولوی تو مگه میشه
همینطور که داشت میدوید منم باهاش میرفتم البته تو ماشین
پنجره رو پایین اوردم و بهش گفتم
جیمین:یاااااااااااا جنا مگه میخوام بخورمت چرا فرار میکنی؟
جنا:نه رئیس فرار کردن کجا بود دارم میرم خونه
جیمین:خب بیا برسونمت
جنا:نه زحمت میشه
جیمین:بیا دیگه
جنا:نه
جیمین:اگه نیای دیگه باهات حرف نمیزنم
جنا:رئیس لطفا نمیتونم بیام
جیمین:باشه منم دیگه باهات حرف نمیزنم
اینو بهش گفتم و شیشه ماشینو بالا بردم و حرکت کردم رسیدم خونه که بابامو دیدم
جیمین:سلام پدر
پدرش:سلام پسرم،بیا باهم شام بخوریم و این سریال رو نگاه کنیم قشنگه
جیمین:اوه حتما
نشستم و همینطور که داشتم میخوردم پدرم گفت
پدرم:پسر خوشتیپ عاشق نشده؟
جیمین:بله؟
پدرم:هیچی فقط کنجکاو شدم عشق زندگیتو پیدا نکردی؟
جیمین:بابا من تاحالا چیزی رو ازت قایم نکردم پی بهت میگم، ی دختری هست داخل شرکتم کار میکنه که الان دیگه منشی منه
وقتی میبینمش قلبم تند تند میزنه دوست دارم همیشه بخنده از خندش کلی ذوق میکنم وقتی باهامه کلی خوشحال میشم
به اجوما دربارش گفتم گفت که من عاشقش شدم اما هنوز نمیدونم شایدم واقعا عاشقش شدم
بابام لبخندی زد و گفت
پدرم:بلاخره پسرم عاشق شد کل عمرم منتظر این لحظه بودم و بلاخره فرا رسید
کی بریم خواستگاری؟
جیمین:یااااااااا بابا اروم باش خب من فهمیدم عاشقش شدم اما حس اون بهم معلوم نیست
پدرم:پسرم کی هست که عاشقت نشه هان؟
جیمین:فردا سعی میکنم باهاش حرف بزنم
پدرم:اوکی
شام خوردیم و سریال نگاه کردیم منم رفتم رو تختم و بعد یک میلیون فکر خوابیدم
*ویو جنا*
وقتی گفت دیگه باهات حرف میزنم انگار گلوله ای وارد قلبم شد ناراحت شدم خیلی زیاد
خب بابا نمیتونستم سوار بشم اگه سوار میشدم باید به سوال هاش جواب میدادم که نمیتونم اره دیگه بعد ۲۰ مین راه به خونه رسیدم وارد خونه شدم که مامانم صدام زد
مامان:سلام دخترم اومدی خسته نباشی
جنا:او سلام مامانم ممنون
مامان:بیا بشین و برام تعریف کن چیشده؟
نشستیم رو مبل های پذیرایی بعدش مامانم برام شام گذاشت و نشستم براش تعریف کردم
مامان:واقعا این حرفا رو به دختره زدی؟وای از رئیست هم فراری بودی؟بهت گفت دیگه باهات حرف نمیزنه هم ناراحت شدی؟
سرمو اوردم پایین و گفتم
جنا:بله مامان
مامانم لُپهام رو کشید و گفت
مامانم:دختر خوشکلم عاشق شده اونم چه عشقی
شب شد و دیگه باید میرفتیم خونه هامون دیدم ا.ت با خستگی و بی حالی وسایلمو برداشته و داره میره و تا اونجایی که میدونم اکثرا پیاده میره
گفتم برم بهش بگم برسونمش
تا سوار ماشین شدم حرکت کردم دیدم اصلا نصف راه رو طی کرده خودمو بهش رسوندم که تا منو دید شروع کرد دویدن
وای خدا اخه سرعت ماشین و سرعت پاهای کوچولوی تو مگه میشه
همینطور که داشت میدوید منم باهاش میرفتم البته تو ماشین
پنجره رو پایین اوردم و بهش گفتم
جیمین:یاااااااااااا جنا مگه میخوام بخورمت چرا فرار میکنی؟
جنا:نه رئیس فرار کردن کجا بود دارم میرم خونه
جیمین:خب بیا برسونمت
جنا:نه زحمت میشه
جیمین:بیا دیگه
جنا:نه
جیمین:اگه نیای دیگه باهات حرف نمیزنم
جنا:رئیس لطفا نمیتونم بیام
جیمین:باشه منم دیگه باهات حرف نمیزنم
اینو بهش گفتم و شیشه ماشینو بالا بردم و حرکت کردم رسیدم خونه که بابامو دیدم
جیمین:سلام پدر
پدرش:سلام پسرم،بیا باهم شام بخوریم و این سریال رو نگاه کنیم قشنگه
جیمین:اوه حتما
نشستم و همینطور که داشتم میخوردم پدرم گفت
پدرم:پسر خوشتیپ عاشق نشده؟
جیمین:بله؟
پدرم:هیچی فقط کنجکاو شدم عشق زندگیتو پیدا نکردی؟
جیمین:بابا من تاحالا چیزی رو ازت قایم نکردم پی بهت میگم، ی دختری هست داخل شرکتم کار میکنه که الان دیگه منشی منه
وقتی میبینمش قلبم تند تند میزنه دوست دارم همیشه بخنده از خندش کلی ذوق میکنم وقتی باهامه کلی خوشحال میشم
به اجوما دربارش گفتم گفت که من عاشقش شدم اما هنوز نمیدونم شایدم واقعا عاشقش شدم
بابام لبخندی زد و گفت
پدرم:بلاخره پسرم عاشق شد کل عمرم منتظر این لحظه بودم و بلاخره فرا رسید
کی بریم خواستگاری؟
جیمین:یااااااااا بابا اروم باش خب من فهمیدم عاشقش شدم اما حس اون بهم معلوم نیست
پدرم:پسرم کی هست که عاشقت نشه هان؟
جیمین:فردا سعی میکنم باهاش حرف بزنم
پدرم:اوکی
شام خوردیم و سریال نگاه کردیم منم رفتم رو تختم و بعد یک میلیون فکر خوابیدم
*ویو جنا*
وقتی گفت دیگه باهات حرف میزنم انگار گلوله ای وارد قلبم شد ناراحت شدم خیلی زیاد
خب بابا نمیتونستم سوار بشم اگه سوار میشدم باید به سوال هاش جواب میدادم که نمیتونم اره دیگه بعد ۲۰ مین راه به خونه رسیدم وارد خونه شدم که مامانم صدام زد
مامان:سلام دخترم اومدی خسته نباشی
جنا:او سلام مامانم ممنون
مامان:بیا بشین و برام تعریف کن چیشده؟
نشستیم رو مبل های پذیرایی بعدش مامانم برام شام گذاشت و نشستم براش تعریف کردم
مامان:واقعا این حرفا رو به دختره زدی؟وای از رئیست هم فراری بودی؟بهت گفت دیگه باهات حرف نمیزنه هم ناراحت شدی؟
سرمو اوردم پایین و گفتم
جنا:بله مامان
مامانم لُپهام رو کشید و گفت
مامانم:دختر خوشکلم عاشق شده اونم چه عشقی
۵.۰k
۲۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.