با انگشتانم خوشه های برنج را لمس میکردم...نمناکی زمین را زیر پاهایم احساس میکردم...اینجا زمین است،زمینی که هر روز عشق را در آن می کارند و با لبخند آنرا درو میکنند...آری، اینجا ((شالیزار)) است...